گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیست و هفتم
بخش اول
گفتم : علی تو رو خدا جدی باش , دارم از غصه می میرم ... دیدی اقدس خانم چی می گفت ؟ من حالا چیکار کنم ؟
اگر بریم خونه ی عزیز خانم , منو می کشه ... باور کن ازش می ترسم ... اگر نرم , می ره برات زن می گیره ... اون وقت از غصه دق می کنم ...
نشست کنارم زیر کرسی و بغلم کرد و با مهربونی گفت : الهی من فدات بشم , لیلای من ... خودم نمی خوام تو رو ببرم پیش عزیز ... مگه احمقم ؟ ندیدم باهات چیکار می کنه ؟
اگرم دست از این کاراش برداره و بیاد تو رو با سلام و صلوات ببره هم اجازه نمی دم تو بری تو اون خونه زندگی کنی , خیالم راحت نیست ...
این فکرا رو هم از سرت بیرون کن , من زن دیگه بگیر نیستم ... جز تو کسی رو نمی خوام ... اصلا نگران نباش ... والله , به پیر , به پیغمبر , من اهل این کار نیستم ... بهت قول می دم عزیز که هیچی , خدا هم بهم حکم کنه , نمی کنم ...
دیگه هم نبینم از این حرفا بزنی ... حالا پاشو اینا رو جمع کن ببر بده به خاله و تشکر کن ...
یکم آروم شدم ... ولی هر وقت یاد حرفای اقدس خانم می افتادم پشتم می لرزید ...
حالا احساس می کردم خیلی زیاد علی رو دوست دارم و دلم برای از دست دادنش شور می زد ...
چند روز بعد اول محرم بود و خونه ی خاله برو بیایی راه افتاده بود ...
تا روز عاشورا , بعد از ظهرها روضه داشتیم و روز آخر هیئت آقا سید حسن پاچناری , میسر طولانی رو سینه و زنجیر می زدن و میومدن خونه خاله و ظهر عاشورا رو تو حیاط عزاداری می کردن و بعد هم ناهار خورش قیمه می خوردن و می رفتن و باز زن ها غروب برای مراسم شام غریبان بر می گشتن ...
خوب همه سخت مشغول کار شدیم و منم کمی از اون حال و هوا در اومدم ...
علی هم این بار با پسر بزرگ جواد خان و دامادهای اون در تلاش تدارکات این دهه بود ...
چون هوا سرد بود توی حیاط چادر می زدن و من خیلی خوشحال بودم که اون کاملا سر به راه شده ...
هر روز با ذوق و شوق وقتی از اداره میومد و مشغول کار می شد ...
غیر از کار چادر زدن و خرید که با هوشنگ انجام می داد , به منم کمک می کرد ...
ناهید گلکار