گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیست و هفتم
بخش سوم
خیلی دیروقت کارا تموم شد و من و علی برگشتیم به اتاقمون ...
من از خستگی رفتم زیر کرسی و زود خوابم برد ...
اون شب خواب دیدم در حالی که چادر سفیدی سرم بود , توی یک جای سرد روی سنگ فرش های سنگی در حالی که کفش به پا نداشتم می دویدم و فریاد می زدم : علی ... علی ...
یک مرتبه اون جلوم ظاهر شد ... بهش گفتم : خسته ام علی , بغلم کن ...
با نگاهی مهربون به من نگاه کرد و تا اومد منو بگیره , صورت عزیز خانم رو دیدم که با نفرت نگاهم می کرد ...
نمی دونم چرا تو خواب اونقدر وحشت کردم که با ناله از خواب پریدم و تا مدتی خوابم نبرد ...
فردا علی منو برد کلاس و زودتر از موقع با هم برگشتیم خونه ...
با هم از در حیاط رفتیم به اتاقمون ... علی زیر کرسی خوابید و من رفتم برای کمک ...
روضه شروع شده بود ... خونه پر شده بود از عزاداران امام حسین ...
از ملیزمان پرسیدم : خانجانم نیومده ؟
سینی استکان های خالی رو داد به من و گفت : نه , خاله هنوز نیومده ... اینا رو ببر بده به منظر , آب بکشه ... روضه که تموم شد باید به همه چایی بدیم ...
و خودش برگشت تو اتاق ...
دلم خیلی گرفته بود ... سینی رو دادم و برگشتم ...
ما معمولاً توی اتاق نمی نشستیم و پذیرایی می کردیم ...
اما اون روز یک آقایی که صدای سوزناکیداشت , چنان روضه می خوند که منو خیلی زیاد تحت تاثیر قرار داد و به یاد غصه های خودم رفتم کنار خاله نشستم و چادرم رو کشیدم رو صورتم و گریه کردم ...
یک مرتبه ملیزمان اومد و جلوی من خم شد و گوشه ی چادرم رو گرفت و گفت : لیلا به جایی نگاه نکن , بلند شو با من بیا ...
روتو بگیر کسی تو رو نبینه ...
گفتم : چی شده ؟ خانجانم اومده ؟
گفت : نه , پاشو با من بیا ...
ناهید گلکار