خانه
453K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۰۰:۴۸   ۱۳۹۷/۱/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و هفتم

    بخش پنجم



    از شنیدن این حرف , در یک لحظه بدنم سست شد ... انگار یک دیگ آب جوش ریختن سرم ...
    داغ شدم و خیس عرق ... زبونم بند اومده بود ...
    نمی دونستم چیکار کنم ؟ ...

    دویدم به طرف اتاقم تا علی رو در جریان قرار بدم ...
    می لرزیدم و صورتم قرمز شده بود و التهاب داشتم ... درو باز کردم و با صدای بلند گفتم : علی , بلند شو بیچاره شدیم ...

    و زدم زیر گریه ...
    علی از خواب پرید و با وحشت به من نگاه می کرد ... هنوز نمی تونست موقعیت خودشو پیدا کنه ...
    چشمشو مالید و یکم اخم هاشو در هم کشید و پرسید : چی شده ؟ اتفاق بدی افتاده ؟ از چی ناراحت شدی ؟
    گفتم : پاشو تو رو خدا یک کاری بکن ... عزیز خانم یک دختر آورده اینجا , میگه زن توست ...
    آبروی خاله و ما رو برد ... حالا چیکار کنم ؟ تو خبر داشتی برات زن گرفته ؟
    یکم هوشیارتر شد و صورتش رو با دست مالید و گفت : ای عزیز ... آخ از دست تو , من باهات چیکار کنم ؟
    لیلا جون , الهی فدات بشم , مگه من از پیش تو جایی رفتم ؟ آخه من عزیز رو دیدم که بخوام بدونم داره چیکار می کنه ؟ بیخود گفته , می خواسته تو رو بترسونه ... دروغه , به خدا من زن نگرفتم ... مگه شهر هرته ؟
    همینطوری که زن به کسی نمی دن ...

    باور نکن ... من بهت قول می دم همچین کاری نمی کنم , صد بار بهت گفتم ... تو بازم خودتو ناراحت می کنی ...
    دیگه از اتاق بیرون نرو , همین جا بمون ... من امشب تکلیفم رو باز عزیز روشن می کنم تا اون باشه دیگه به کار ما دخالت نکنه ...


    من همین طور هق هق گریه می کردم و فکرم این بود که کار به این آسونی که علی میگه نیست ...
    علی که طاقت ناراحت شدن منو نداشت , وقتی دید که نمی تونه منو آروم کنه , لباس پوشید و گفت : صبر کن حالا ببین چیکار می کنم ... الان می رم پدری از همشون در میارم که یادشون نره من کی ام ...
    گفتم : نه تو رو خدا , علی جون بیا بشین ... حتما خاله جوابشون رو می ده ... تو نرو , باز عصبانی میشی و خودتو می زنی ... من نمی خوام دعوا بشه , اون وقت بدتر می شه ...
    گفت : نه , اینطوری درست نمی شه ... عزیز باید زور بالای سرش باشه ... اون از وقتی آقام مرده , حسابی دو دستش اومده و حالیش نیست چیکار می کنه ...
    من می رم تا حرفمو نزدم برنمی گردم ...
    من به التماس افتادم و تو بمیری و من بمیرم فایده ای نداشت ... و اون در حالی که به عزیز و خواهراش فحش می داد و بد بیراه می گفت , درو زد به هم و از در حیاط رفت بیرون ...
    مونده بودم چیکار کنم ؟ ... اصلا صلاح نبود که از اتاق برم بیرون و با عزیز خانم روبرو بشم ...

    که یکی زد به در ... قلبم فرو ریخت ... فکر کردم عزیز خانم اومده ولی صورت خانجانم رو که خودشو خم کرده بود لای در را دیدم ...

    از جام پریدم و خودمو در آغوشش جا دادم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان