گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیست و هشتم
بخش اول
گفتم : وای خانجان , کجا بودی ؟ چرا دیر اومدی ؟
منو بوسید و صورتم رو با دو دست گرفت و پرسید : بی مادر بشی الهی , چی شده تو که بازم چشمت گریونه ؟ ...
دستم بشکنه که خودم تو رو تو آتیش انداختم ...
مادرت بمیره , حرف بزن ...
روی سادگی و بچگی زود جریان رو گفتم : خانجان , عزیز خانم یک دختر آورده اینجا ... میگه زن علی هست و به همه معرفی می کنه ...
خانجان که زن مظلومی بود و نمی تونست از پس عزیز خانم بر بیاد , نشست کنار دیوار و دستشو گذاشت رو سرش و گفت : خاک عالم تو سرمون شد , بالاخره این زن کار خودشو کرد ؟ وای ... وای ... وای ... پس دیدم ملیزمان نذاشت من برم تو اتاق , برای همین بود ؟
حالا مادر و دختر با صدای بلند گریه می کردیم که خاله اومد و ما رو دید ... داد زد : بس کنین دیگه , چی شده این طوری زار می زنین ؟ ... به خدا خواهر , از تو حیرونم ... زن گنده به جای اینکه دخترتو نصحیت کنی نشستی با اون همدردی می کنی ؟ ...
من جای شماها بودم روزگار اون زن رو مثل خودشون می کردم ... آخه چرا اینقدر شماها بی عرضه هستین و خودتون رو ذلیل نشون می دین ؟ ...
پاشو خواهر بریم تو اتاق , سرتو بالا بگیر ... من می دونم باهاش چیکار کنم ...
گفتم : خاله , علی رفته خونه ی عزیز خانم ... ولش کنین , شر به پا نشه ... خودش حسابشون رو می رسه ...
خاله گفت : کار علی به من مربوط نیست ... تو خونه ی من آبروریزی راه انداخته و عزای حسین رو به هم زده , من حق خودمو ازش می گیرم ... شماها هم تماشا کنین ...
خاله داشت حرف می زد و پشتش به در بود ... خانجانم کنار دیوار نشسته بود و هیچکدوم ندیدن که عزیز خانم اومده و تو چهار چوب در ایستاده و حرف های اونا رو شنیده ...
من بلند گفتم : سلام عزیز خانم ...
خاله و خانجان هر دو برگشتن رو به در ...
خانجان از جاش بلند شد و در حالی که از من بیشتر ترسیده بود , گفت : وا , چرا سر زده وارد می شین ؟ ...
ناهید گلکار