گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیست و هشتم
بخش سوم
من دیدم خیلی کار داره بالا می گیره , رفتم جلو و گفتم : عزیز خانم به خدا بچگی کردم , شما ببخشید ... چند بارم که عذرخواهی کردم ... اگر شما اجازه بدین من و علی مرتب میایم دست بوس , به خدا من دلم نمی خواد شما از پسرتون جدا بشین ...
نگاهی با غضب به من کرد و همین طور که می رفت , گفت : حالا وقتی برای علی زن گرفتم , بیشتر به التماس میفتی ... باشه تا ببینی ...
خاله گفت : ولش کن خاله , بذار بره ... این نمی خواد با تو راه بیاد , فایده نداره ...
عزیز خانم رفت , در حالی که علی تو خونه ی اون منتظر بود و من نمی دونستم نتیجه حرفای اونا چی می شه ...
روضه تموم شد و مهمون ها رفتن ...
من با تمام دلشوره ام , تو اتاقم با شیرین و شریفه موندم ...
یک طورایی از اهل خونه خجالت می کشیدم ...
خانجان تا آخر شب موند ... حسین اومده بود دنبالشون ولی علی برنگشته بود و چون حال و روز من خوب نبود , دلش نیومد منو تنها بذارن و خاله مجبور شد برای همه شام درست کنه ...
سفره بزرگی پهن شد ولی بازم علی نیومد ... هر کس چیزی می گفت و تمام شب همه در مورد ما حرف می زدن ولی انگار من چیزی نمی شنیدم و همه ی حواسم به این بود که بین علی و عزیز خانم چی گذشته ...
از اینکه دیر کرده بود دو حالت ممکن بود اتفاق افتاده باشه ... یا با هم صلح کرده بودن و علی راضی شده بود زن بگیره یا دعوای سختی کرده بودن و بحثشون به جای باریکی کشیده بود و باز علی خونین و زخمی برمی گرده ...
بالاخره خانجان با اشک و آه از من خداحافظی کرد و صورتم رو غرق بوسه کرد و منو دست خاله سپرد و با حسین رفتن ...
به زودی همه خوابیدن و من توی اتاقم پشت پنجره , منتظر علی بودم ...
تو حیاط چادر زده بودن و از اونجا درِ کوچه رو نمی دیدم ولی گوشم تیز بود تا اگر صدایی شنیدم , خودمو به علی برسونم ...
ناهید گلکار