گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیست و هشتم
بخش ششم
فردا علی که از اداره اومد و ناهارو خورد , منو برد کلاس و گفت : لیلا جون تا کلاست تموم بشه , من یک سر به عزیز می زنم و برمی گردم ... بهش قول دادم ...
خوب پیره دیگه به من احتیاج داره , تو که ناراحت نمی شی ؟
آه بلندی از سینه ام بیرون اومد و گفتم : نه , برو ...
گفت : قربونت برم , زود برمی گردم ... جایی نری , میام دنبالت ...
گفتم : علی من می خوام به روضه برسم , زود بیا ...
گفت : آره , زود میام ... کاری ندارم که , فقط سر می زنم ...
و گاز داد و رفت ...
وقتی کلاس تموم شد , اون نبود و هر چی صبر کردم هم نیومد ...
پولی نداشتم که سوار تاکسی یا درشکه بشم ...
پیاده , تو هوای سرد , تا خونه رفتم ...
سوز بدی میومد که تا مغز استخوانم یخ کرده بود ...
اونقدر سردم بود که وقتی رسیدم , نمی تونستم برم کمک و رفتم به اتاقم و زیر کرسی خوابیدم ...
ولی گرم نمی شدم و مدام از تو وجودم می لرزیدم ...
چون شب قبل نخوابیده بودم , خوابم برد ...
و وقتی بیدار شدم , احساس کردم حالم خوب نیست و نمی تونم از جام بلند بشم ...
کمی بعد ملیزمان اومد سراغم و وقتی فهمید مریض شدم , ازم مراقبت کرد و چون علی اصلا شب رو برنگشت خونه و تب من بالا بود , با خاله پیش من موندن ...
اونقدر حالم بد بود که حتی نمی تونستم به چیزی فکر کنم ...
ناهید گلکار