خانه
453K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۲۱:۱۷   ۱۳۹۷/۱/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و هشتم

    بخش ششم



    فردا علی که از اداره اومد و ناهارو خورد , منو برد کلاس و گفت : لیلا جون تا کلاست تموم بشه , من یک سر به عزیز می زنم و برمی گردم ... بهش قول دادم ...
    خوب پیره دیگه به من احتیاج داره , تو که ناراحت نمی شی ؟
    آه بلندی از سینه ام بیرون اومد و گفتم : نه , برو ...
    گفت : قربونت برم , زود برمی گردم ... جایی نری , میام دنبالت ...
    گفتم : علی من می خوام به روضه برسم , زود بیا ...
    گفت : آره , زود میام ... کاری ندارم که , فقط سر می زنم ...

    و گاز داد و رفت ...


    وقتی کلاس تموم شد , اون نبود و هر چی صبر کردم هم نیومد ...
    پولی نداشتم که سوار تاکسی یا درشکه بشم ...
    پیاده , تو هوای سرد , تا خونه رفتم ...
    سوز بدی میومد که تا مغز استخوانم یخ کرده بود ...
    اونقدر سردم بود که وقتی رسیدم , نمی تونستم برم کمک و رفتم به اتاقم و زیر کرسی خوابیدم ...
    ولی گرم نمی شدم و مدام از تو وجودم می لرزیدم ...
    چون شب قبل نخوابیده بودم , خوابم برد ...

    و وقتی بیدار شدم , احساس کردم حالم خوب نیست و نمی تونم از جام بلند بشم ...
    کمی بعد ملیزمان اومد سراغم و وقتی فهمید مریض شدم , ازم مراقبت کرد و چون علی اصلا شب رو برنگشت خونه و تب من بالا بود , با خاله پیش من موندن ...
    اونقدر حالم بد بود که حتی نمی تونستم به چیزی فکر کنم ...


    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان