گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیست و نهم
بخش اول
از نیمه های شب بیدار شدم ... علی هنوز نیومده بود ...
تنها فکری که به ذهنم می رسید , این بود که اون شب عزیز خانم برای علی زن گرفته باشه و برای همین اون مونده وگرنه هیچ کس نمی تونست علی رو وادار کنه این طوری منو ول کنه ...
صحنه هایی که جلوی چشمم مجسم می شد , قلبم رو پاره پاره می کرد ...
چرا اینقدر من به علی علاقمند شده بودم ؟ حالا اگر زن بگیره , من چیکار باید می کردم ؟ ...
دوباره خوابم برد و اختر رو تو بغل علی دیدم و هراسون پریدم و نشستم ...
و دیگه خوابم نبرد ...
هنوز تب داشتم ولی حالم با جوشونده ای که خاله بهم داده بود , بهترشده بود ...
اذان صبح خاله و ملیزمان که موقتی پیش من خوابیده بودن تا علی بیاد , برای نماز صبح بیدار شدن و متوجه شدن که علی هنوز نیومده و من بیدار , چشم به راه اونم ...
خاله عصبانی بود و مثل اینکه اونم فکر منو می کرد و زیر لب به علی بد و بیراه می گفت , از من پرسید : حالت بهتره خاله ؟
گفتم : بله ولی دلم شور می زنه ... اگر عزیز خانم کار خودشو کرده باشه , چی می شه ؟ خاله , تو رو خدا کمکم کن ...
گفت : نه , به دلت بد نیار .. علی این کارو نمی کنه , من اونو می شناسم ... ازش عصبانیم که چرا شب رو نیومده ...
گفتم : خوب اگر کرد , چی ؟
سری تکون داد و لب هاشو در هم کشید و با افسوس گفت : چه می دونم به خدا ... اگر کرد , خیلی بد می شه ...
با هوو زندگی کردن برای تو سخته , اونم مردی که این طور تا حالا تو رو حلوا حلوا کرده ... اگر بی مهر بود یک چیزی ولی اینطوری تو طاقت نمیاری ... ای خدا , نمی دونم چی بگم ؟
ولی اگر من پدری از روزگار عزیز خانم در نیاوردم , اسمم رو عوض می کنم ... این زن به همه می گه عفریته ولی واقعا خودش خیلی بدجنس و بدذاته ...
ملیزمان که هنوز درست بیدار نشده بود و خوابش میومد , گفت : الهی بمیرم برات لیلا ... چقدر داری عذاب می کشی , دلت کف دستته ... منم دلم شور افتاد ...
ناهید گلکار