گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیست و نهم
بخش دوم
اونا رفتن برای نماز و منم وضو گرفتم و نماز خوندم و کلی گریه کردم ...
بازم با همون حالم کنار پنجره ایستادم و مجسم کردم علی الان با خیال راحت کنار اختر خوابه ...
و این قلبم رو آتیش می زد ...
خیلی شنیده بودم که مردی زن دوم و سوم گرفته ولی نمی دونستم این حس چقدر غیرقابل تحمله ...
خانجانم همیشه خدا رو شکر می کرد که به سرش هوو نیومده و من بدون دونستن این حس , از این موضوع وحشت داشتم ... حالا می فهمیدم که چقدر زن ها هستن که با هوو می سازن و دم نمی زنن و عذابی دردناک رو تا آخر عمر تحمل می کنن ...
ولی من نمی خواستم این وضع رو تجربه کنم ... از دست دادنِ علی هم برام سخت و غیرقابل تحمل بود ...
دنبال راه چاره می گشتم و منتظرش بودم بیاد خونه ...
تمام امیدم به این بود که بعد از اینکه اومد , همه چیز رو از دلم در بیاره ...
می دونستم که باید بره اداره و بدون لباس فرم نمی تونه , پس اومدنش نزدیک بود ...
ولی آفتاب زد و اون نیومد ...
اشک چشمم بند نمی اومد ...
یک مرتبه صدای شیون از خونه ی خاله شنیدم ...
یعنی چی ؟ چی شده ؟ فقط ملیزمان و شوهرش اونجا بودن ...
خاله برای چی با صدای بلند گریه می کنه ؟ ...
زود چادرم رو سرم کردم و رفتم ببینم چه خبره ...
منظر و هوشنگ , خاله رو گرفته بودن و هر چهار تا پریشون شده بودن و گریه می کردن ...
شوهر عشرت کنار دیوار ایستاده بود و اونم یک دستمال روی چشمش گذاشته بود و شونه هاش تکون می خورد ...
پرسیدم : چی شده خاله جونم ؟ چی شدی ؟
نشست رو زمین و با دو دست پشت سر هم زد روی پاش و در حالی که شیون می کرد , گفت : وای ... وای ... لیلا ... خاله ... بیچاره شدیم ... بد خت شدیم ... علی ... علی ... علی ...
ناهید گلکار