گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیست و نهم
بخش سوم
پرسیدم : زن گرفته ؟
خاله همین طور که خودشو می زد , گفت : کاش زن گرفته بود ...
رو کردم به شوهر عشرت و گفتم : میزعبدالله , تو رو خدا بگین علی کجاست ؟
همینطور که به پهنای صورتش اشک می ریخت , گفت : والله به خدا چی بگم ؟ ... من بعد از ظهری رفتم خونه ی عزیز خانم ... عشرت ناهار اونجا بود , به منم گفت از سر کار بیا ... وقتی رسیدم دیدم علی اونجاست و داره با مادرش جر و بحث می کنه ...
شوکت و عشرت از پشتی شما در اومدن و علی هم شیر شد و تو روی عزیز خانم وایستاد و کارشون بالا گرفت ...
بعد علی عصبانی شد و خودشو زد و سرشو کوبید به دیوار ...
اصلا نمی تونستم جلوشو بگیرم ... داد می زد : من زنم رو دوست دارم ...
ای خدا , چی بگم لیلا خانم ؟ ...
خیلی بد بود ... عزیز خانم از یک طرف علی و شوکت و عشرت از طرف دیگه افتادن به جون هم ...
بالاخره من به زور علی رو با خودم از خونه بردم بیرون ...
دیگه ماشین هم نداشت , گویا عزیز خانم سوییچ ماشین رو خواسته بود و اونم پرت کرده بود طرفش ...
گفتم : خوب بگین پس الان علی کو ؟
گفت : دیروقت بود , با هم پیاده میومدیم طرف خونه ی شما ... نفهمیدم به خدا , منِ خاک بر سر از کنار میومدم و علی کنارم بود ... نمی دونم چی شد که یک ماشین زد بهش و یک مرتبه رفت رو هوا و با سر خورد زمین ...
لیلا خانم نمی دونی چی کشیدم ... فورا بردمش بیمارستان ولی فایده نداشت , انگار در جا تموم کرده بود ...
من هنوز جرات نکردم به مادرش بگم , یکراست اومدم اینجا ...
ناهید گلکار