گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیست و نهم
بخش چهارم
اول یک جیغ بلند کشیدم و بعد بی رمق روی زمین ولو شدم ...
نفسم داشت بند میومد ... دیگه صدایی از گلوم در نیومد ... یک حالت خفگی بهم دست داد ...
اصلا حرف میز عبدالله رو هضم نکردم ... انگار مغزم خالی شده بود ...
خاله داد زد : بگیرین لیلا رو ...
افتادم رو زمین ... نمی فهمیدم چیکار می کنم ... سرم و بلند می کرد و می کوبیدم ...
ملیزمان و منظر , منو گرفته بودن ...
خاله یک سیلی محکم بهم زد و سرم فریاد زد : گریه کن ... لیلا , گریه کن .. علی رفت , الان اینو بفهمی بهتره ...
صدای شیون ما به آسمون رفته بود ...
خونه ای که علی برای عزای حسین آماده کرده بود , تبدیل شد به عزای خودش ...
نمی دونم چقدر طول کشید که خانجان و برادرام و زن هاشون رسیدن ... و فامیل ...
ولی من چه حالی داشتم , خدا می دونه و بس ...
فردا برای خاکسپاری شیون کنون رفتیم چند نفر زیر بغل عزیز خانم رو گرفته بودن و میاوردن ...
ولی چشمش به من که افتاد , نیروی عجیبی پیدا کرد و غیرمنتظره به من حمله کرد ...
فورا دامادهاش گرفتنش ...
همینطور که سعی می کرد بیاد منو بزنه , می گفت : تو بچه ی منو کشتی , تقصیر تو بود ... بالاخره کار خودت رو کردی ...
من بی رمق تر و غمگین تر از اونی بودم که بتونم عکس العملی نشون بدم ... فقط نگاه می کردم و اون هر چی دلش خواست به من گفت اما دیگه برام مهم نبود ...
علی از پیشم رفته بود و دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم ...
ناهید گلکار