گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیست و نهم
بخش پنجم
تا مدتی هنوز نمی تونستم بفهمم چه بلایی سرم اومده ... ولی هر چی می تونستم از عزیز خانم دوری می کردم و کینه ی بدی ازش به دل گرفته بودم ...
داغ دلم وقتی تازه شد که هر کسی رفت سراغ کار خودش و من تنها و بی کس تو خونه ی خاله بدون هیچ امیدی به زندگی , مات و متحیر و ناباور موندم ...
شبانه روز لباس علی رو بغل می کردم و یاد حرف هاش ، شعر خوندن هاش و عشق ورزیدن هاش میفتادم و اشک می ریختم ...
حالا چشمم به دنیای بی رحمی باز شده بود که علی رو از من گرفته بود و به اینکه من چقدر بی فایده و بی دلیل از چیزی می ترسیدم که هرگز اتفاق نیفتاد ...
تو این مدت , عزیز خانم اونقدر به من عذاب وجدان داده بود که گاهی خودمو مقصر می دونستم و بیشتر رنج می بردم ...
کاش از خونه ی عزیز خانم نمی رفتم ... کاش به علی بیشتر محبت می کردم ...
و گاهی اونقدر از عزیز خانم بدم میومد که دلم می خواست یک طوری ازش انتقام بگیرم ...
به اصرار خاله , بعد از یک ماه رفتم کلاس و دوباره درس خوندن رو شروع کردم ...
ولی چند روزی که گذشت و مسیر نواب تا خوش رو پیاده رفتم و برگشتم , دیدم نمی تونم ... تمام راه , صورت علی رو می دیدم و حرفایی که با مهربونی توی راه به من می زد و با صبوری منو می برد و برمی گردوند و هرگز شکایتی نداشت , طاقتم رو می برید و غم دلم رو سنگین تر می کرد ...
در عین حال فهمیدم نمی تونم ادامه بدم چون هیچ پولی هم نداشتم و دلمم نمی خواست به خاله رو بندازم ...
تنها پولی که علی برای من گذاشته بود همون پولی بود که عزیز خانم بهش داده بود و قرار بود بعد از محرم با هم خوش بگذرونیم و من نمی خواستم بهش دست بزنم ...
از هر چیزی که مربوط به اون زن بود , متنفر بودم .. پولشم نمی خواستم ...
حسین , برادر من بود ولی حتی موقع رفتن از من نپرسید بعد از این چیکار می خوای بکنی ؟
و خانجان که خرجش رو حسین می داد , جرات نکرد به جز دلسوزی و گریه کردن کاری برای من بکنه ...
شوکت بیشتر روزا پنهون از مادرش به من سر می زد و با هم برای علی عزاداری می کردیم ... از خاطراتش می گفتیم و از مهربونی و سادگیش حرف می زدیم ...
ناهید گلکار