خانه
453K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۲۱:۵۲   ۱۳۹۷/۱/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و نهم

    بخش ششم



    دو روزی که کلاس نرفتم , خاله متوجه شد و ازم پرسید : لیلا جان چرا نمی ری ؟ همین طوری عقبی , اگه نری قبول نمی شی ...
    گفتم : خاله , میشه برای من یک کار پیدا کنی ؟

    گفت : فکر پول کلاست رو نکن ... مگه قبلا خودم نمی دادم ؟ حالا هم نَمُردم , می دم ...
    گفتم : نه , خاله کلاس نمی رم ... همینطوری اسمم رو بنویس , خودم می خونم می رم امتحان می دم ... می خوام کار کنم ...
    میشه کمکم کنین ؟
    یک فکری کرد و گفت : من با کار کردنت موافقم , اینطوری سرتم گرم میشه ... به شرط اینکه درس هم بخونی ...
    گفتم : می خونم , حتما این کارو می کنم ... شما یک کار برام پیدا می کنین ؟
    گفت : آره ... کار زیاده , منم آشنا زیاد دارم ... ببین لیلا یک کاری هست , اگر دلت بخواد و راضی باشی , بد نیست ...
    می خوای تو  یتیم خونه کار کنی ؟ یکی رو اونجا لازم دارن , همون جایی که با هم رفتیم ...
    پیش زبیده کار کن ...

    من فردا با انیس الدوله حرف می زنم , ببینم چقدر مواجب می تونم برات بگیریم ؟ دولت بودجه ی کمی برای اونجا می ده , بقیه اش زیر نظر انیس الدوله و با کمک مردم تامین می شه ...
    دست اونه که چقدر بهت بدن ... کارشم بد نیست , صبح می ری تا غروب ... وقتی بچه ها شامشون رو خوردن , برمی گردی ...
    تو مسئول غذا دادن و نظافت بچه ها میشی ... می خوای ؟
    بدون اینکه فکر کنم , گفتم : آره , هر کاری باشه می کنم ... مرسی خاله ...
    دو سه روزی طول کشید تا خاله خبر داد و گفت : لیلا جون , کارت درست شد ... فردا حاضر باش , خودم می برمت تا شروع کنی به امید خدا ...

    و اینطوری مسیر زندگی من به طور عجیبی تغییر کرد ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان