گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیست و نهم
بخش ششم
دو روزی که کلاس نرفتم , خاله متوجه شد و ازم پرسید : لیلا جان چرا نمی ری ؟ همین طوری عقبی , اگه نری قبول نمی شی ...
گفتم : خاله , میشه برای من یک کار پیدا کنی ؟
گفت : فکر پول کلاست رو نکن ... مگه قبلا خودم نمی دادم ؟ حالا هم نَمُردم , می دم ...
گفتم : نه , خاله کلاس نمی رم ... همینطوری اسمم رو بنویس , خودم می خونم می رم امتحان می دم ... می خوام کار کنم ...
میشه کمکم کنین ؟
یک فکری کرد و گفت : من با کار کردنت موافقم , اینطوری سرتم گرم میشه ... به شرط اینکه درس هم بخونی ...
گفتم : می خونم , حتما این کارو می کنم ... شما یک کار برام پیدا می کنین ؟
گفت : آره ... کار زیاده , منم آشنا زیاد دارم ... ببین لیلا یک کاری هست , اگر دلت بخواد و راضی باشی , بد نیست ...
می خوای تو یتیم خونه کار کنی ؟ یکی رو اونجا لازم دارن , همون جایی که با هم رفتیم ...
پیش زبیده کار کن ...
من فردا با انیس الدوله حرف می زنم , ببینم چقدر مواجب می تونم برات بگیریم ؟ دولت بودجه ی کمی برای اونجا می ده , بقیه اش زیر نظر انیس الدوله و با کمک مردم تامین می شه ...
دست اونه که چقدر بهت بدن ... کارشم بد نیست , صبح می ری تا غروب ... وقتی بچه ها شامشون رو خوردن , برمی گردی ...
تو مسئول غذا دادن و نظافت بچه ها میشی ... می خوای ؟
بدون اینکه فکر کنم , گفتم : آره , هر کاری باشه می کنم ... مرسی خاله ...
دو سه روزی طول کشید تا خاله خبر داد و گفت : لیلا جون , کارت درست شد ... فردا حاضر باش , خودم می برمت تا شروع کنی به امید خدا ...
و اینطوری مسیر زندگی من به طور عجیبی تغییر کرد ...
ناهید گلکار