گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی ام
بخش دوم
وارد یتیم خونه که شدیم , همون احساس بد دفعه ی قبل رو داشتم ... همه چیز کسل کننده و بد منظره بود ...
فقر و بیچارگی از سر و کول اون بچه ها بالا می رفت ...
خاله با من اومد تو ساختمون ...
زبیده جلو دوید و سلام کرد و گفت : خانم , خوب شد اومدین ... می خواستم امروز بهتون زنگ بزنم ...
خاله پرسید : باز چی شده ؟
فت : مصیبت ... چند تا از بچه ها سالک گرفتن , می گن ممکنه بقیه هم بگیرن ... چیکار کنم ؟ امروز خانم انیس الدوله قول داده دکتر بیاره , شما خبر نداشتین ؟ ...
خاله گفت : چرا بابا , بهم زنگ زد ... دارم برای همون کار می رم ...
دارم می رم دنبال ایشون یکم خرید می کنیم و بعدا میایم ... مراقب باش , بچه هایی رو که سالک گرفتن از بقیه جدا کنین ...
سرشو تکون داد و گفت : به چشم , اونا تو اتاق پشتی هستن ...
خاله گفت : خوب گوش کن زبیده , از امروز لیلا خانم مسئول نظافت و خورد و خوراک بچه هاست ... وظایفشون رو بهشون بگو ...
من با انیس الدوله می ریم پی دکتر و دوا , فکر کنم غروب برمی گردم ...
بعد بازوی منو که واقعا نمی دونستم دقیقا باید چیکار کنم رو گرفت و با عجله گفت : کار نداری ؟ حالت خوبه ؟ من برم ؟
گفتم : بله , شما برو ... خاله مطمئنی من اینجا می تونم کاری انجام بدم ؟
گفت : تو آدمی هستی که از عهده ی همه کار برمیای , من بهت ایمان دارم ... سعی می کنم زود بیام , تو مشغول شو ... خداحافظ ...
بعد از اینکه خاله رفت , از زبیده پرسیدم : از کجا شروع کنم ؟ من چیزی بلد نیستم ...
گفت : کاری نداره , مثل کاری که اون دفعه کردین ...
و با مهربونی بازوی منو گرفت و ادامه داد : بیا بریم , من بهتون همه جا رو نشون بدم ... دو سه روز که کار کردین خودتون راه میفتین ...
اول باید ناشتایی بچه ها رو بدیم ...
من قبلا اینجا اومده بودم ولی این بار طور دیگه ای به او یتیم خونه نگاه می کردم ... حالا من باید اینجا زندگی می کردم , برای همین درد و رنجی رو که همه جا موج می زد رو با تمام وجود حس کردم ...
ناهید گلکار