گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی ام
بخش پنجم
انیس خانم جلو و ما پشت سرش رفتیم تو دفتر ...
اون زن لاغر اندام و سفیدرویی بود که بسیار زیبا و برازنده به نظر می رسید ... شیک و مدرن ...
از شازده خانم های قاجار بود و مدام با رفتارو کلامِ کشدارش اینو به همه یادآوردی می کرد ...
از من پرسید : امروز چطور بود ؟ کارت که سخت نبود ؟
گفتم : نمی دونم , متاسفانه امروز کار زیادی انجام ندادم ... هنوز جا نیفتادم ...
گفت : شنیدم خیلی باهوش و زرنگی , حتما جا میفتی ...
گفتم : نمی دونم ...
بدون مقدمه , هاشم ازم پرسید : برای چی خانمی مثل شما می خواد اینجا کار کنه ؟
با خجالت گفتم : نمی دونم ...
خاله مداخله کرد و گفت : لیلا جون امروز با من بیا بریم خونه تا راه رفت و برگشت رو نشونت بدم ... از فردا باید خودت بیای و خودت برگردی , فکر می کنی بتونی ؟
گفتم : نمی دونم ...
دوباره هاشم پرسید : صبح با چی میان اینجا ؟
گفتم : نمی دونم ...
یک لبخند روی لبش نقش بست و به من خیره شد و تقریبا با تمسخر گفت : چیزی هست که شما بدونین ؟ ...
منم آدم بی دست و پایی نبودم ... به خودم اومدم و فورا متوجه شدم که منو احمق فرض کرده ... گفتم : به جز این چند مورد , همه چیز رو می دونم ...
گفت : فکر نکنم شما بتونین اینجا دوام بیارین ؟
از سر لج گفتم : می دونم میارم ... خواهیم دید ...
باز یک خنده تحویل من داد ...
خاله به انیس خانم گفت : شما مثل اینکه منتظر دکتر هستین , من و لیلا با اجازت می ریم ... انیس جون من کار دارم , به من احتیاجی ندارین ؟
گفت : قربونت عزیزم , نه ما هستیم تا دکتر بیاد ...
خداحافظی کردیم و با هم از یتیم خونه اومدیم بیرون ...
ناهید گلکار