گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی ام
بخش ششم
تو راه با خودم فکر می کردم من واقعا دلم نمی خواد اونجا کار کنم ... ولی به پولش احتیاج داشتم ...
خاله متوجه شده بود که حال خوبی ندارم ... پرسید : لیلا ؟ چته ؟ خوشت نیومده ؟
گفتم : خاله چرا اینقدر اونجا کثیف و غیرقابل زندگیه ؟ ... اون بچه ها گناه دارن ...
گفت : کاری نمی شه کرد , فکر می کنی ندادیم تمیز کنن ؟ صد بار ... بازم چند روز دیگه که می ریم , همین طوره ...
آدم خسته می شه ... تعداد بچه ها زیاده , دولت انگار خرج ده تا از اونا رو می ده ... والله اگر انیس نبود نمی دونم چی به روزشون میومد ...
ولی ما هم یک توانی داریم ...
دائم داریم برای این بچه ها پول جمع می کنیم , والله دیگه کسی نمی ده ...
یک عده ماهیانه می دن ولی بعضی ها هم صدقه هاشونو ...
خوب این طوری اوضاع از دست در می ره و چاره ای نیست ...
یک زبیده و آقا یدی با یک کارگر , مگه چقدر توان دارن ؟ نمی تونیم ازشون بیشتر انتظار داشته باشیم ...
برای همین خواستم تو بری اونجا رو سر و سامون بدی ...
گفتم : من ؟ آخه من می تونم چیکار کنم خاله ؟
گفت : من تو رو می شناسم , می دونم که می تونی ...
وقتی رسیدیم خونه , منظر گفت : لیلا خانم , شوکت خانم تو اتاق شما منتظرتونه ...
حالا از دیدن اون خوشحال می شدم چون واسطه ای بین من و علی بود ...
بیست سوم اسفند بود و چند روز مونده بود به چهلم علی ... فکر کردم برای همین اومده ...
ناهید گلکار