گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیست و هشتم
بخش چهارم
اتاق ما بخاری نداشت و سرد بود و فقط با کرسی خودمون رو گرم می کردیم ...
از سرما می لرزیدم ولی دلم راضی نمی شد برم زیر کرسی ...
یک پتو کشیدم روی شونه هام و بازم موندم ...
دو ساعتی طول کشید تا اون صدایی رو که منتظرش بودم رو شنیدم ...
در رو باز کردم و تو سیاهی شب و هوای ابری دیدمش که داره میاد ... دل تو دلم نبود که الان با چه حالی اون برگشته ...
وقتی نزدیک شد , دست هاشو باز کرد و با خوشحالی گفت : لیلا , همه چیز درست شد ... ماشین رو گرفتم ... دیگه عزیزم از دستم ناراحت نیست ...
و از پله اومد بالا ... خواست بغلم کنه , گفتم : صبر کن ببینم , با چه شرطی ماشین رو بهت داد ؟
گفت : به مرگ تو , هیچی ... بیا بریم تو برات تعریف کنم چی شد ...
من مثل یخ وارفته بودم چون احساس می کردم عزیز خانم بازم تو یک نقشه ی دیگه برای منه و به این راحتی نیست که از اینجا با اون وضع رفته باشه و حالا به علی ماشین داده باشه ...
گفت : چرا وایستادی ؟ بیا دیگه ...
و دستم رو گرفت و کشید تو اتاق ... تند تند لباس هاشو در آورد و لباس خونه پوشید و رفت زیر کرسی ...
همین طورم حرف می زد : باور کن , به جون خودت قسم , وقتی چشمش به من افتاد که کاردم می زدی خونم در نمی اومد کوتاه اومد و گفت : علی جون , پسرم , تو پاره ی جیگر منی ... بد تو رو که نمی خوام ...
هر چی می گم به خاطر خودته ... من پام لبه گوره , می خوام سرو سامون تو رو ببینم و بعد برم ...
باشه , اگر تو این طوری خوشبختی , منم راضیم ...
بهش گفتم : عزیز , باز دبه در نیاری و فردا دوباره با لیلا بدرفتاری کنی ؟ این موضوع زن گرفتن چیه رفتی خونه ی خاله گفتی ؟
به خدا لیلا پشیمون شده بود و گفت : اصلا غلط کردم ... تو برو لیلا رو بیار اینجا , خودم از دلش در میارم ...
به خدا عزیزم زن بدی نیست , مهربونه ولی نمی دونه چطوری اینو ثابت کنه ... ببین چقدر بهم پول داد ؟
فکر کنم پنج تومن باشه , بیا بشماریم ... می دم دست تو نگه دار , بعد از دهه می ریم می گردیم ... حالا هم ماشین داریم هم پول ...
اونقدر تو تهرون می گردیم و خوش می گذرونیم که خودت خسته بشی ... اصلا می ریم خانجانم برمی داریم یکم دلش باز بشه ... راستی بالاخره خانجان اومد ؟
ناهید گلکار