خانه
452K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " گندم زارهای طلایی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

  • leftPublish
  • ۲۰:۵۷   ۱۳۹۷/۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و هشتم

    بخش اول



    گفتم : وای خانجان , کجا بودی ؟ چرا دیر اومدی ؟
    منو بوسید و صورتم رو با دو دست گرفت و پرسید : بی مادر بشی الهی , چی شده تو که بازم چشمت گریونه ؟ ...
    دستم بشکنه که خودم تو رو تو آتیش انداختم ...
    مادرت بمیره , حرف بزن ...
    روی سادگی و بچگی زود جریان رو گفتم : خانجان , عزیز خانم یک دختر آورده اینجا ... میگه زن علی هست و به همه معرفی می کنه ...
    خانجان که زن مظلومی بود و نمی تونست از پس عزیز خانم بر بیاد , نشست کنار دیوار و دستشو گذاشت رو سرش و گفت : خاک عالم تو سرمون شد , بالاخره این زن کار خودشو کرد ؟ وای ... وای ... وای ... پس دیدم ملیزمان نذاشت من برم تو اتاق , برای همین بود ؟


    حالا مادر و دختر با صدای بلند گریه می کردیم که خاله اومد و ما رو دید ... داد زد : بس کنین دیگه , چی شده این طوری زار می زنین ؟ ... به خدا خواهر , از تو حیرونم ... زن گنده به جای اینکه دخترتو نصحیت کنی نشستی با اون همدردی می کنی ؟ ...
    من جای شماها بودم روزگار اون زن رو مثل خودشون می کردم ... آخه چرا اینقدر شماها بی عرضه هستین و خودتون رو ذلیل نشون می دین ؟ ...
    پاشو خواهر بریم تو اتاق , سرتو بالا بگیر ... من می دونم باهاش چیکار کنم ...
    گفتم : خاله , علی رفته خونه ی عزیز خانم ... ولش کنین , شر به پا نشه ... خودش حسابشون رو می رسه ...
    خاله گفت : کار علی به من مربوط نیست ... تو خونه ی من آبروریزی راه انداخته و عزای حسین رو به هم زده , من حق خودمو ازش می گیرم ... شماها هم تماشا کنین ...

    خاله داشت حرف می زد و پشتش به در بود ... خانجانم کنار دیوار نشسته بود و هیچکدوم ندیدن که عزیز خانم اومده و تو چهار چوب در ایستاده و حرف های اونا رو شنیده ...
    من بلند گفتم : سلام عزیز خانم ...


    خاله و خانجان هر دو برگشتن رو به در ...
    خانجان از جاش بلند شد و در حالی که از من بیشتر ترسیده بود , گفت : وا , چرا سر زده وارد می شین ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۲۱:۰۵   ۱۳۹۷/۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و هشتم

    بخش دوم



    عزیز خانم گفت : آخه می دونستم دارین پشت سر من لُغُز می خونین ... حتم داشتم ...
    افاده ها طبق طَبق , سگ ها به دورش وق و وق ...
    خاله گفت : عزیز خانم یکه زیاد بگی , یکه زیاد می شنوی ... درست حرف بزن ببینم منظورت از این کارا چیه  ؟ اصلا تو چی می خوای ؟
    گفت : والله اینو از لیلا خانم بپرسین که پسر منو گرفته تو مشت خودش و از مادرش جدا کرده ...
    آخه مسلمونا , شما رو به این عزای حسین قسم می دم , حق مادری من این بود ؟ پسرم یک سر به من نزنه ؟ ...
    خانجان به حرف اومد و گفت : نگین تو رو خدا , شما نبودین دست لیلا رو سوزوندین ؟ ... خوب بچه ام می ترسه بیاد تو خونه ی شما ... خودتون تقصیر دارین ...
    عزیز خانم صداشو بلند کرد و گفت : اگر تو هم عروست تو عروسی خودش اینقدر بی حیا بود که داریه بزنه و بخونه , والله الان از خجالت آب شده بودی ...
    من که کاری نکردم , این بی حیا علی رو وادار کرده براش داریه بخره ... اینو می دونستی زن مومن ؟ اگر باباش زنده بود کلاهشو می ذاشت بالاتر ...
    ادعای خدا و پیغمبر می کنین و حیا رو می خورین و آبرو رو قی می کنین ...
    خاله گفت : اولا که صدا تو بیار پایین ... دوما اگر داریه بد بود چرا تو عروسی مطرب آورده بودی ؟ می خواستی روضه خون بیاری ...
    دست بردار عزیز خانم , من تو رو می شناسم ... خبر دارم چی به روز دخترای خودت آوردی ... خوب حق هم داری , وقتی شوهر خدا بیامرزت زنده بود روزی سه بار به جای ناشتایی و ناهار و شوم تو رو می زد ... حالا که به رحمت خدا رفته تلافیشو سر این طفل معصوم ها خالی می کنی ...
    فکر کردی خبر ندارم ؟ ...


    چشمتون بد نبینه ... با شنیدن این حرف از خاله , عزیز خانم شروع کرد به جیغ کشیدن و نفرین کردن ...
    با مشت تو سینه اش می کوبید و می گفت : الهی به زمین گرم بخوری ... الهی نازا بشی شوهرت ده تا هوو سرت بیاره ... الهی مثل خاله ات , بچه ی شوهر بزرگ کنی ...
    مردم به دادم برسین , این عفریته ها پسرمو ازم گرفتن و پولای منو خرج می کنن ...
    خاله گفت : اینجا این حرفا رو نزن , برو وسط جمعیت همین ها رو بگو ... می خوام همه ی مردم تو رو بشناسن ...
    چون منو قبلا شناختن و می دونن چطور آدمی هستم ... برو ... برو دیگه , فکر کردی الان بهت میگم آبروی ما رو نبر ؟ نه جونم , آبروی تو می ره ... فوق فوقش , یک روضه به هم می خوره که ان شالله  گناهش گردن تو ...



    ناهید گلکار

  • ۲۱:۰۷   ۱۳۹۷/۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و هشتم

    بخش سوم



    من دیدم خیلی کار داره بالا می گیره , رفتم جلو و گفتم : عزیز خانم به خدا بچگی کردم , شما ببخشید ... چند بارم که عذرخواهی کردم ... اگر شما اجازه بدین من و علی مرتب میایم دست بوس , به خدا من دلم نمی خواد شما از پسرتون جدا بشین ...
    نگاهی با غضب به من کرد و همین طور که می رفت , گفت : حالا وقتی برای علی زن گرفتم , بیشتر به التماس میفتی ... باشه تا ببینی ...
    خاله گفت : ولش کن خاله , بذار بره ... این نمی خواد با تو راه بیاد , فایده نداره ...


    عزیز خانم رفت , در حالی که علی تو خونه ی اون منتظر بود و من نمی دونستم نتیجه حرفای اونا چی می شه ...
    روضه تموم شد و مهمون ها رفتن ...
    من با تمام دلشوره ام , تو اتاقم با شیرین و شریفه موندم ...
    یک طورایی از اهل خونه خجالت می کشیدم ...
    خانجان تا آخر شب موند ... حسین اومده بود دنبالشون ولی علی برنگشته بود و چون حال و روز من خوب نبود , دلش نیومد منو تنها بذارن و خاله مجبور شد برای همه شام درست کنه ...
    سفره بزرگی پهن شد ولی بازم علی نیومد ... هر کس چیزی می گفت و تمام شب همه در مورد ما حرف می زدن ولی انگار من چیزی نمی شنیدم و همه ی حواسم به این بود که بین علی و عزیز خانم چی گذشته ...
    از اینکه دیر کرده بود دو حالت ممکن بود اتفاق افتاده باشه ... یا با هم صلح کرده بودن و علی راضی شده بود زن بگیره یا دعوای سختی کرده بودن و بحثشون به جای باریکی کشیده بود و باز علی خونین و زخمی برمی گرده ...
    بالاخره خانجان با اشک و آه از من خداحافظی کرد و صورتم رو غرق بوسه کرد و منو دست خاله سپرد و با حسین رفتن ...
    به زودی همه خوابیدن و من توی اتاقم پشت پنجره , منتظر علی بودم ...
    تو حیاط چادر زده بودن و از اونجا درِ کوچه رو نمی دیدم ولی گوشم تیز بود تا اگر صدایی شنیدم , خودمو به علی برسونم ...



    ناهید گلکار

  • ۲۱:۱۲   ۱۳۹۷/۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و هشتم

    بخش چهارم



    اتاق ما بخاری نداشت و سرد بود و فقط با کرسی خودمون رو گرم می کردیم ...
    از سرما می لرزیدم ولی دلم راضی نمی شد برم زیر کرسی ...
    یک پتو کشیدم روی شونه هام و بازم موندم ...

    دو ساعتی طول کشید تا اون صدایی رو که منتظرش بودم رو شنیدم ...
    در رو باز کردم و تو سیاهی شب و هوای ابری دیدمش که داره میاد ... دل تو دلم نبود که الان با چه حالی اون برگشته ...
    وقتی نزدیک شد , دست هاشو باز کرد و با خوشحالی گفت : لیلا , همه چیز درست شد ... ماشین رو گرفتم ... دیگه عزیزم از دستم ناراحت نیست ...

    و از پله اومد بالا ... خواست بغلم کنه , گفتم : صبر کن ببینم , با چه شرطی ماشین رو بهت داد ؟
    گفت : به مرگ تو , هیچی ... بیا بریم تو برات تعریف کنم چی شد ...
    من مثل یخ وارفته بودم چون احساس می کردم عزیز خانم بازم تو یک نقشه ی دیگه برای منه و به این راحتی نیست که از اینجا با اون وضع رفته باشه و حالا به علی ماشین داده باشه ...
    گفت : چرا وایستادی ؟ بیا دیگه ...

    و دستم رو گرفت و کشید تو اتاق ... تند تند لباس هاشو در آورد و لباس خونه پوشید و رفت زیر کرسی ...
    همین طورم حرف می زد : باور کن , به جون خودت قسم , وقتی چشمش به من افتاد که کاردم می زدی خونم در نمی اومد کوتاه اومد و گفت : علی جون , پسرم , تو پاره ی جیگر منی ... بد تو رو که نمی خوام ...

    هر چی می گم به خاطر خودته ... من پام لبه گوره , می خوام سرو سامون تو رو ببینم و بعد برم ...
    باشه , اگر تو این طوری خوشبختی , منم راضیم ...
    بهش گفتم : عزیز , باز دبه در نیاری و فردا دوباره با لیلا بدرفتاری کنی ؟ این موضوع زن گرفتن چیه رفتی خونه ی خاله گفتی ؟
    به خدا لیلا پشیمون شده بود و گفت : اصلا غلط کردم ... تو برو لیلا رو بیار اینجا , خودم از دلش در میارم ...
    به خدا عزیزم زن بدی نیست , مهربونه ولی نمی دونه چطوری اینو ثابت کنه ... ببین چقدر بهم پول داد ؟
    فکر کنم پنج تومن باشه , بیا بشماریم ... می دم دست تو نگه دار , بعد از دهه می ریم می گردیم ... حالا هم ماشین داریم هم پول ...
    اونقدر تو تهرون می گردیم و خوش می گذرونیم که خودت خسته بشی ... اصلا می ریم خانجانم برمی داریم یکم دلش باز بشه ... راستی بالاخره خانجان اومد ؟



    ناهید گلکار

  • ۲۱:۱۵   ۱۳۹۷/۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و هشتم

    بخش پنجم



    من همینطور که ایستاده بودم و نگاهش می کردم , پرسیدم : شام خوردی ؟
    گفت : آره , عزیز حسابی برام تدارک دیده بود ... دلم نیومد حالا که مهربون شده دلشو بشکنم ...
    ناراحت که نشدی من با مادرم شام خوردم ؟

    گفتم : نه ... دیروقته , بخوابیم ...
    گفت : چرا اخم هات تو همه ؟ خوشحال نشدی ؟

    گفتم :معلومه نه ... علی , تو خیلی ساده ای ... عزیز خانم اینجا هر چی از دهنش در اومد به من گفت و نفرینم کرد , بعد به تو ماشین داده و پول ... حالا من باید چی فکر کنم ؟
    گفت : به این فکر کن از این به بعد ماشین داریم ... داده درستش کردن و مثل عروس شده , می برمت کلاس و برت می گردونم مثل آدم حسابی ها ...
    ولی کن این حرفا رو ... من نمی ذارم به تو صدمه ای بزنه , تو عزیز دل منی ... تو , لیلا و من , مجنون ... تو نباشی سر می ذارم به کوه و بیابون ...
    و خودشو قاه قاه خندید و ادامه داد : ببین از عشق تو , شاعر هم شدم ...
    علی مثل بچه ای که اسباب بازی خودشو بعد از یک تنبیه طولانی پس گرفته باشه , خوشحال بود و شاد و شنگول خوابید و من با ترس از آینده ای که در انتظارمه , تا صبح به سقف نگاه کردم و فکر می کردم عزیز خانم برای چی این کارو کرده ؟! ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۲۱:۱۷   ۱۳۹۷/۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و هشتم

    بخش ششم



    فردا علی که از اداره اومد و ناهارو خورد , منو برد کلاس و گفت : لیلا جون تا کلاست تموم بشه , من یک سر به عزیز می زنم و برمی گردم ... بهش قول دادم ...
    خوب پیره دیگه به من احتیاج داره , تو که ناراحت نمی شی ؟
    آه بلندی از سینه ام بیرون اومد و گفتم : نه , برو ...
    گفت : قربونت برم , زود برمی گردم ... جایی نری , میام دنبالت ...
    گفتم : علی من می خوام به روضه برسم , زود بیا ...
    گفت : آره , زود میام ... کاری ندارم که , فقط سر می زنم ...

    و گاز داد و رفت ...


    وقتی کلاس تموم شد , اون نبود و هر چی صبر کردم هم نیومد ...
    پولی نداشتم که سوار تاکسی یا درشکه بشم ...
    پیاده , تو هوای سرد , تا خونه رفتم ...
    سوز بدی میومد که تا مغز استخوانم یخ کرده بود ...
    اونقدر سردم بود که وقتی رسیدم , نمی تونستم برم کمک و رفتم به اتاقم و زیر کرسی خوابیدم ...
    ولی گرم نمی شدم و مدام از تو وجودم می لرزیدم ...
    چون شب قبل نخوابیده بودم , خوابم برد ...

    و وقتی بیدار شدم , احساس کردم حالم خوب نیست و نمی تونم از جام بلند بشم ...
    کمی بعد ملیزمان اومد سراغم و وقتی فهمید مریض شدم , ازم مراقبت کرد و چون علی اصلا شب رو برنگشت خونه و تب من بالا بود , با خاله پیش من موندن ...
    اونقدر حالم بد بود که حتی نمی تونستم به چیزی فکر کنم ...


    ناهید گلکار

  • ۲۱:۱۸   ۱۳۹۷/۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت بیست و نهم

  • ۲۱:۲۱   ۱۳۹۷/۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و نهم

    بخش اول



    از نیمه های شب بیدار شدم ... علی هنوز نیومده بود ...
    تنها فکری که به ذهنم می رسید , این بود که اون شب عزیز خانم برای علی زن گرفته باشه و برای همین اون مونده وگرنه هیچ کس نمی تونست علی رو وادار کنه این طوری منو ول کنه ...
    صحنه هایی که جلوی چشمم مجسم می شد , قلبم رو پاره پاره می کرد ...

    چرا اینقدر من به علی علاقمند شده بودم ؟ حالا اگر زن بگیره , من چیکار باید می کردم ؟ ...
    دوباره خوابم برد و اختر رو تو بغل علی دیدم و هراسون پریدم و نشستم ...

    و دیگه خوابم نبرد ...
    هنوز تب داشتم ولی حالم با جوشونده ای که خاله بهم داده بود , بهترشده بود ...
    اذان صبح خاله و ملیزمان که موقتی پیش من خوابیده بودن تا علی بیاد , برای نماز صبح بیدار شدن و متوجه شدن که علی هنوز نیومده و من بیدار , چشم به راه اونم ...
    خاله عصبانی بود و مثل اینکه اونم فکر منو می کرد و زیر لب به علی بد و بیراه می گفت , از من پرسید : حالت بهتره خاله ؟
    گفتم : بله ولی دلم شور می زنه ... اگر عزیز خانم کار خودشو کرده باشه , چی می شه ؟ خاله , تو رو خدا کمکم کن ...
    گفت : نه , به دلت بد نیار .. علی این کارو نمی کنه , من اونو می شناسم ... ازش عصبانیم که چرا شب رو نیومده ...
    گفتم : خوب اگر کرد , چی ؟
    سری تکون داد و لب هاشو در هم کشید و با افسوس گفت : چه می دونم به خدا ... اگر کرد , خیلی بد می شه ...
    با هوو زندگی کردن برای تو سخته , اونم مردی که این طور تا حالا تو رو حلوا حلوا کرده ... اگر بی مهر بود یک چیزی ولی اینطوری تو طاقت نمیاری ... ای خدا , نمی دونم چی بگم ؟
    ولی اگر من پدری از روزگار عزیز خانم در نیاوردم , اسمم رو عوض می کنم ... این زن به همه می گه عفریته ولی واقعا خودش خیلی بدجنس و بدذاته ...
    ملیزمان که هنوز درست بیدار نشده بود و خوابش میومد , گفت : الهی بمیرم برات لیلا ... چقدر داری عذاب می کشی , دلت کف دستته ... منم دلم شور افتاد ...



    ناهید گلکار

  • ۲۱:۲۴   ۱۳۹۷/۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و نهم

    بخش دوم



    اونا رفتن برای نماز و منم وضو گرفتم و نماز خوندم و کلی گریه کردم ...
    بازم با همون حالم کنار پنجره ایستادم و مجسم کردم علی الان با خیال راحت کنار اختر خوابه ...

    و این قلبم رو آتیش می زد ...
    خیلی شنیده بودم که مردی زن دوم و سوم گرفته ولی نمی دونستم این حس چقدر غیرقابل تحمله ...
    خانجانم همیشه خدا رو شکر می کرد که به سرش هوو نیومده و من بدون دونستن این حس , از این موضوع وحشت داشتم ... حالا می فهمیدم که چقدر زن ها هستن که با هوو می سازن و دم نمی زنن و عذابی دردناک رو تا آخر عمر تحمل می کنن ...
    ولی من نمی خواستم این وضع رو تجربه کنم ... از دست دادنِ علی هم برام سخت و غیرقابل تحمل بود ...
    دنبال راه چاره می گشتم و منتظرش بودم بیاد خونه ...

    تمام امیدم به این بود که بعد از اینکه اومد , همه چیز رو از دلم در بیاره ...
    می دونستم که باید بره اداره و بدون لباس فرم نمی تونه , پس اومدنش نزدیک بود ...

    ولی آفتاب زد و اون نیومد ...
    اشک چشمم بند نمی اومد ...
    یک مرتبه صدای شیون از خونه ی خاله شنیدم ...
    یعنی چی ؟ چی شده ؟ فقط ملیزمان و شوهرش اونجا بودن ...
    خاله برای چی با صدای بلند گریه می کنه ؟ ...

    زود چادرم رو سرم کردم و رفتم ببینم چه خبره ...
    منظر و هوشنگ , خاله رو گرفته بودن و هر چهار تا پریشون شده بودن و گریه می کردن ...
    شوهر عشرت کنار دیوار ایستاده بود و اونم یک دستمال روی چشمش گذاشته بود و شونه هاش تکون می خورد ...
    پرسیدم : چی شده خاله جونم ؟ چی شدی ؟

    نشست رو زمین و با دو دست پشت سر هم زد روی پاش و در حالی که شیون می کرد , گفت : وای ... وای ... لیلا ... خاله ... بیچاره شدیم ... بد خت شدیم ... علی ... علی ... علی ...



    ناهید گلکار

  • ۲۱:۲۷   ۱۳۹۷/۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و نهم

    بخش سوم



    پرسیدم : زن گرفته ؟
    خاله همین طور که خودشو می زد , گفت : کاش زن گرفته بود ...
    رو کردم به شوهر عشرت و گفتم : میزعبدالله , تو رو خدا بگین علی کجاست ؟
    همینطور که به پهنای صورتش اشک می ریخت , گفت : والله به خدا چی بگم ؟ ... من بعد از ظهری رفتم خونه ی عزیز خانم ... عشرت ناهار اونجا بود , به منم گفت از سر کار بیا ... وقتی رسیدم دیدم علی اونجاست و داره با مادرش جر و بحث می کنه ...
    شوکت و عشرت از پشتی شما در اومدن و علی هم شیر شد و تو روی عزیز خانم وایستاد و کارشون بالا گرفت ...
    بعد علی عصبانی شد و خودشو زد و سرشو کوبید به دیوار ...
    اصلا نمی تونستم جلوشو بگیرم ... داد می زد : من زنم رو دوست دارم ...

    ای خدا , چی بگم لیلا خانم ؟ ...
    خیلی بد بود ... عزیز خانم از یک طرف علی و شوکت و عشرت از طرف دیگه افتادن به جون هم ...
    بالاخره من به زور علی رو با خودم از خونه بردم بیرون ...
    دیگه ماشین هم نداشت , گویا عزیز خانم سوییچ ماشین رو خواسته بود و اونم پرت کرده بود طرفش ...
    گفتم : خوب بگین پس الان علی کو ؟
    گفت : دیروقت بود , با هم پیاده میومدیم طرف خونه ی شما ... نفهمیدم به خدا , منِ خاک بر سر از کنار میومدم و علی کنارم بود ... نمی دونم چی شد که یک ماشین زد بهش و یک مرتبه رفت رو هوا و با سر خورد زمین ...
    لیلا خانم نمی دونی چی کشیدم ... فورا بردمش بیمارستان ولی فایده نداشت , انگار در جا تموم کرده بود ...

    من هنوز جرات نکردم به مادرش بگم , یکراست اومدم اینجا ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۲۱:۳۰   ۱۳۹۷/۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و نهم

    بخش چهارم



    اول یک جیغ بلند کشیدم و بعد بی رمق روی زمین ولو شدم ...
    نفسم داشت بند میومد ... دیگه صدایی از گلوم در نیومد ... یک حالت خفگی بهم دست داد ...

    اصلا حرف میز عبدالله رو هضم نکردم ... انگار مغزم خالی شده بود ...
    خاله داد زد : بگیرین لیلا رو ...
    افتادم رو زمین ... نمی فهمیدم چیکار می کنم ... سرم و بلند می کرد و می کوبیدم ...

    ملیزمان و منظر , منو گرفته بودن ...
    خاله یک سیلی محکم بهم زد و سرم فریاد زد : گریه کن ... لیلا , گریه کن .. علی رفت , الان اینو بفهمی بهتره ...
    صدای شیون ما به آسمون رفته بود ...

    خونه ای که علی برای عزای حسین آماده کرده بود , تبدیل شد به عزای خودش ...
    نمی دونم چقدر طول کشید که خانجان و برادرام و زن هاشون رسیدن ... و فامیل ...

    ولی من چه حالی داشتم , خدا می دونه و بس ...
    فردا برای خاکسپاری شیون کنون رفتیم چند نفر زیر بغل عزیز خانم رو گرفته بودن و میاوردن ...
    ولی چشمش به من که افتاد , نیروی عجیبی پیدا کرد و غیرمنتظره به من حمله کرد ...

    فورا دامادهاش گرفتنش ...
    همینطور که سعی می کرد بیاد منو بزنه , می گفت : تو بچه ی منو کشتی , تقصیر تو بود ... بالاخره کار خودت رو کردی ...

    من بی رمق تر و غمگین تر از اونی بودم که بتونم عکس العملی نشون بدم ... فقط نگاه می کردم و اون  هر چی دلش خواست به من گفت اما دیگه برام مهم نبود ...
    علی از پیشم رفته بود و دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم ...



    ناهید گلکار

  • ۲۱:۳۳   ۱۳۹۷/۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و نهم

    بخش پنجم



    تا مدتی هنوز نمی تونستم بفهمم چه بلایی سرم اومده ... ولی هر چی می تونستم از عزیز خانم دوری می کردم و کینه ی بدی ازش به دل گرفته بودم ...
    داغ دلم وقتی تازه شد که هر کسی رفت سراغ کار خودش و من تنها و بی کس تو خونه ی خاله بدون هیچ امیدی به زندگی , مات و متحیر و ناباور موندم ...
    شبانه روز لباس علی رو بغل می کردم و یاد حرف هاش ، شعر خوندن هاش و عشق ورزیدن هاش میفتادم و اشک می ریختم ...
    حالا چشمم به دنیای بی رحمی باز شده بود که علی رو از من گرفته بود و به اینکه من چقدر بی فایده و بی دلیل از چیزی می ترسیدم که هرگز اتفاق نیفتاد ...


    تو این مدت , عزیز خانم اونقدر به من عذاب وجدان داده بود که گاهی خودمو مقصر می دونستم و بیشتر رنج می بردم ...
    کاش از خونه ی عزیز خانم نمی رفتم ... کاش به علی بیشتر محبت می کردم ...

    و گاهی اونقدر از عزیز خانم بدم میومد که دلم می خواست یک طوری ازش انتقام بگیرم ...


    به اصرار خاله , بعد از یک ماه رفتم کلاس و دوباره درس خوندن رو شروع کردم ...
    ولی چند روزی که گذشت و مسیر نواب تا خوش رو پیاده رفتم و برگشتم , دیدم نمی تونم ... تمام راه , صورت علی رو می دیدم و حرفایی که با مهربونی توی راه به من می زد و با صبوری منو می برد و برمی گردوند و هرگز شکایتی نداشت , طاقتم رو می برید و غم دلم رو سنگین تر می کرد ...
    در عین حال فهمیدم نمی تونم ادامه بدم چون هیچ پولی هم نداشتم و دلمم نمی خواست به خاله رو بندازم ...
    تنها پولی که علی برای من گذاشته بود همون پولی بود که عزیز خانم بهش داده بود و قرار بود بعد از محرم با هم خوش بگذرونیم و من نمی خواستم بهش دست بزنم ...
    از هر چیزی که مربوط به اون زن بود , متنفر بودم .. پولشم نمی خواستم ...
    حسین , برادر من بود ولی حتی موقع رفتن از من نپرسید بعد از این چیکار می خوای بکنی ؟

    و خانجان که خرجش رو حسین می داد , جرات نکرد به جز دلسوزی و گریه کردن کاری برای من بکنه ...
    شوکت بیشتر روزا پنهون از مادرش به من سر می زد و با هم برای علی عزاداری می کردیم ... از خاطراتش می گفتیم و از مهربونی و سادگیش حرف می زدیم ...



    ناهید گلکار

  • ۲۱:۵۲   ۱۳۹۷/۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و نهم

    بخش ششم



    دو روزی که کلاس نرفتم , خاله متوجه شد و ازم پرسید : لیلا جان چرا نمی ری ؟ همین طوری عقبی , اگه نری قبول نمی شی ...
    گفتم : خاله , میشه برای من یک کار پیدا کنی ؟

    گفت : فکر پول کلاست رو نکن ... مگه قبلا خودم نمی دادم ؟ حالا هم نَمُردم , می دم ...
    گفتم : نه , خاله کلاس نمی رم ... همینطوری اسمم رو بنویس , خودم می خونم می رم امتحان می دم ... می خوام کار کنم ...
    میشه کمکم کنین ؟
    یک فکری کرد و گفت : من با کار کردنت موافقم , اینطوری سرتم گرم میشه ... به شرط اینکه درس هم بخونی ...
    گفتم : می خونم , حتما این کارو می کنم ... شما یک کار برام پیدا می کنین ؟
    گفت : آره ... کار زیاده , منم آشنا زیاد دارم ... ببین لیلا یک کاری هست , اگر دلت بخواد و راضی باشی , بد نیست ...
    می خوای تو  یتیم خونه کار کنی ؟ یکی رو اونجا لازم دارن , همون جایی که با هم رفتیم ...
    پیش زبیده کار کن ...

    من فردا با انیس الدوله حرف می زنم , ببینم چقدر مواجب می تونم برات بگیریم ؟ دولت بودجه ی کمی برای اونجا می ده , بقیه اش زیر نظر انیس الدوله و با کمک مردم تامین می شه ...
    دست اونه که چقدر بهت بدن ... کارشم بد نیست , صبح می ری تا غروب ... وقتی بچه ها شامشون رو خوردن , برمی گردی ...
    تو مسئول غذا دادن و نظافت بچه ها میشی ... می خوای ؟
    بدون اینکه فکر کنم , گفتم : آره , هر کاری باشه می کنم ... مرسی خاله ...
    دو سه روزی طول کشید تا خاله خبر داد و گفت : لیلا جون , کارت درست شد ... فردا حاضر باش , خودم می برمت تا شروع کنی به امید خدا ...

    و اینطوری مسیر زندگی من به طور عجیبی تغییر کرد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۳   ۱۳۹۷/۱/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت سی ام

  • ۱۵:۲۶   ۱۳۹۷/۱/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی ام

    بخش اول



    صبح زود , خاله یک دست لباس که مال خودش بود و براش کوچیک شده بود و خیلی هم شیک بود رو آورد داد به من و گفت : اینو بپوش خاله ... تو دختر خواهر منی , نمی خوام مثل بقیه لباس بپوشی ... باید خوب و تر و تمیز به نظر بیای ...
    گفتم : وا ؟ خاله , مگه لباس خودم بد بود ؟

    همینطور که می رفت , گفت : همین که بهت می گم ... آستین نو , بخور پلو ...
    مردم به ظاهر آدم نگاه می کنن ... زود باش حاضر شو , باید تو رو بذارم و برم جایی کار دارم ...
    گفتم : خاله , من نمی خوام سیاه رو از تنم در بیارم ... اینو نمی پوشم ...
    گفت : عزیز من , اینم سبز تیره است دیگه و از دور سیاه معلوم می شه ...

    و رفت ...
    هر چی فکر کردم دلم رضا نشد سیاه رو از تنم در بیارم ...

    این بود که همون کت و دامن مشکی رو که از شب قبل آماده کرده بودم , پوشیدم و رفتم ...
    خاله ماشین رو روشن کرده بود و منتظرم بود ...

    سوار شدم ...
    گفت : بالاخره کار خودت رو کردی ؟ اینم خوبه ... من می خواستم برازنده تر به نظر بیای ... مهم نیست ...
    گفتم : ببخشید خاله , هنوز چهلم علی نشده من چطوری دلمو راضی کنم سیاهمو در بیارم ؟ اصلا می خوام تا آخر عمرم سیاه بپوشم ...
    خاله همینطور که راه افتاد گفت : عزیز دلم , دنیا خیلی بی وفاست ... فراموش می کنی ... چاره ای هم نداری تا بوده همین بوده ... مگه وقتی جواد خان به رحمت خدا رفت , من مثل تو نبودم ؟ ...
    منم تصمیم داشتم تا آخر عمرم برای اون سیاه بپوشم ولی بعدا فهمیدم که لزومی نداره ... نه به حال اون اثری داره نه به حال من ...
    جواد خان تنها مرد زندگی من بود ... فراموشش نکردم ولی باید زندگی کنم ...

    آدم زنده زندگانی می خواد ... چاره ای جز این کار نداره ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۰   ۱۳۹۷/۱/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی ام

    بخش دوم



    وارد یتیم خونه که شدیم , همون احساس بد دفعه ی قبل رو داشتم ... همه چیز کسل کننده و بد منظره بود ...
    فقر و بیچارگی از سر و کول اون بچه ها بالا می رفت ...
    خاله با من اومد تو ساختمون ...
    زبیده جلو دوید و سلام کرد و گفت : خانم , خوب شد اومدین ... می خواستم امروز بهتون زنگ بزنم ...
    خاله پرسید : باز چی شده ؟
     فت : مصیبت ... چند تا از بچه ها سالک گرفتن , می گن ممکنه بقیه هم بگیرن ... چیکار کنم ؟ امروز خانم  انیس الدوله قول داده دکتر بیاره , شما خبر نداشتین ؟ ...
    خاله گفت : چرا بابا , بهم زنگ زد ... دارم برای همون کار می رم ...
    دارم می رم دنبال ایشون یکم خرید می کنیم و بعدا میایم ... مراقب باش , بچه هایی رو که سالک گرفتن از بقیه جدا کنین ...
    سرشو تکون داد و گفت : به چشم , اونا تو اتاق پشتی هستن ...
    خاله گفت : خوب گوش کن زبیده , از امروز لیلا خانم مسئول نظافت و خورد و خوراک بچه هاست ... وظایفشون رو بهشون بگو ...
    من با انیس الدوله می ریم پی دکتر و دوا , فکر کنم غروب برمی گردم ...
    بعد بازوی منو که واقعا نمی دونستم دقیقا باید چیکار کنم رو گرفت و با عجله گفت : کار نداری ؟ حالت خوبه ؟ من برم ؟
    گفتم : بله , شما برو ... خاله مطمئنی من اینجا می تونم کاری انجام بدم ؟
    گفت : تو آدمی هستی که از عهده ی همه کار برمیای , من بهت ایمان دارم ... سعی می کنم زود بیام , تو مشغول شو ... خداحافظ ...
    بعد از اینکه خاله رفت , از زبیده پرسیدم : از کجا شروع کنم ؟ من چیزی بلد نیستم ...
    گفت : کاری نداره , مثل کاری که اون دفعه کردین ...

    و با مهربونی بازوی منو گرفت و ادامه داد : بیا بریم , من بهتون همه جا رو نشون بدم ... دو سه روز که کار کردین خودتون راه میفتین ...
    اول باید ناشتایی بچه ها رو بدیم ...


    من قبلا اینجا اومده بودم ولی این بار طور دیگه ای به او یتیم خونه نگاه می کردم ... حالا من باید اینجا زندگی می کردم , برای همین درد و رنجی رو که همه جا موج می زد رو با تمام وجود حس کردم ...


    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۳   ۱۳۹۷/۱/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی ام

    بخش سوم



    در چوبی نسبتا بزرگی ما رو وارد یک سالن می کرد ... تقریبا به عرض ده متر و طول بیست و پنج متر ...
    ابتدای سمت راست یک اتاق کوچیک بود با یک میز و چند صندلی که دفتر به حساب میومد و تنها جای تمیز اونجا بود ...
    انتهای سالن , یک میز بزرگ و دراز قرار داشت که یک پارچه ی گلدار روش پهن کرده بودن و سمت راست آشپزخونه ی بزرگی بود با دیگ های و اجاق های مخصوص و طبقه بندی های چوبی که روی اونا بشقاب ها و لوازم غذاخوری و مواد غذایی قرار داشت ...
    ولی اونقدر همه چیز به هم ریخته و نامرتب بود که حال تهوع به من دست داد  ... خیلی کثیف به نظر میومد و سمت چپ سالن یک انبار بود برای نگهداری آذوقه و خاکه زغال ...
    برای همین , همه جا گرد این خاکه ها پخش شده بود و همه جا رو سیاه کرده بود ...
    هر طرف سالن سه اتاق با درهای چوبی آبی رنگ قرار داشت و هر شش اتاق , یک اندازه بود و موی بیشتر دخترها رو از ته تراشیده بودن چون شپش اونجا غوغا می کرد ...
    دست و صورت عده ی زیادی زخم بود و همه جا کثیف و غیرقابل زندگی به نظر میومد ...
    نمی دونستم خاله و انیس الدوله این چیزا رو نمی دیدن یا کاری از دستشون بر نمی اومد ؟ ...
    به هرحال تمیز نگه داشتن اونجا نباید کار سختی می بود ...
    من آروم و بی صدا اون روز رو  به کمک سودابه دختری که دفعه قبل دیده بودم و از من بزرگ تر بود , به بچه ها نون و پنیر دادیم ...
    نگاه بعضی از اونا به من طوری با حسرت بود که از خودم خجالت می کشیدم ...

    وقتی هر غازی نون و پنیر رو آماده می کردم , دستی کوچک و لاغر و کَبَره بسته ای به طرفم دراز می شد و قلبم رو به درد میاورد ...
    چیزی که متوجه شدم , اغلب اونا به من نگاه نمی کردن و سرشون پایین بود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۵   ۱۳۹۷/۱/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی ام

    بخش چهارم


    با این حال جرات نمی کردم از ترس سالک و شپش به کسی نزدیک بشم ...
    از اینکه قبول کرده بودم اونجا کار کنم , پشیمون بودم ...
    دل من طوری نبود که این همه درد رو ببینم و بی تفاوت از کنارش بگذرم ...
    زبیده به کمک آقا یدی یک دیگ بزرگ سیب زمینی بار گذاشته بودن برای ناهار که به هر بچه یک دونه سیب زمینی پخته و یک تیکه نون می دادن و اونا با ولع گوشه ای می نشستن و می خوردن ...
    طوری که دل هر بینده ای رو به رحم میاورد ...


    عجب دنیای سرد و بی روحی داشتن این بچه ها و صدها دریغ و درد که از این دنیا فقط خودشون خبر داشتن ...

    کسانی که گذرا از این یتیم خونه بازدید می کردن , اون طفل معصوم ها رو لایق این زندگی می دیدن و بی تفاوت از کنارشون می گذشتن ...


    بعد از ظهر شده بود و من هنوز حیرون بودم و کارِ زیادی انجام ندادم ...
    فقط نگاه می کردم که خاله و انیس الدوله به اتفاق یک مرد جوون اومدن ...
    من چند بار انیس الدوله رو تو خونه ی خاله دیده بودم و اون منو می شناخت ... رفتم جلو و سلام کردم ...

    خاله دوباره منو معرفی کرد و بعدم گفت : لیلا جون , ایشون هم آقا هاشم پسر انیس جون ...
    نماینده ی دولت در اینجا هستن ... ایشون این کارو برای تو درست کرده ...


    هاشم جوونی بود با قد متوسط و چشم های درشت و نافذ ... موهای پرپشتی داشت و کت و شلوار پوشیده بود با یک کراوات آبی رنگ پهن ... یک کلاه پهلوی هم که اون روزا خیلی مد شده بود , به سر داشت ...
    من معنی نماینده و ناظر رو نمی دونستم و برام هم مهم نبود ...
    با اینکه خیلی دلم برای اون بچه ها می سوخت ولی دیرم می شد از ترس شپش و سالک زودتر از اونجا برم بیرون و دیگه به اینجا برنگردم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۸   ۱۳۹۷/۱/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی ام

    بخش پنجم



    انیس خانم جلو و ما پشت سرش رفتیم تو دفتر ...
    اون زن لاغر اندام و سفیدرویی بود که بسیار زیبا و برازنده به نظر می رسید ... شیک و مدرن ...

    از شازده خانم های قاجار بود و مدام با رفتارو کلامِ کشدارش اینو به همه یادآوردی می کرد ...
    از من پرسید : امروز چطور بود ؟ کارت که سخت نبود ؟
    گفتم : نمی دونم , متاسفانه امروز کار زیادی انجام ندادم ... هنوز جا نیفتادم ...
    گفت : شنیدم خیلی باهوش و زرنگی , حتما جا میفتی ...
    گفتم : نمی دونم ...
    بدون مقدمه , هاشم ازم پرسید : برای چی خانمی مثل شما می خواد اینجا کار کنه ؟
    با خجالت گفتم : نمی دونم ...
    خاله مداخله کرد و گفت : لیلا جون امروز با من بیا بریم خونه تا راه رفت و برگشت رو نشونت بدم ... از فردا باید خودت بیای و خودت برگردی , فکر می کنی بتونی ؟
    گفتم : نمی دونم ...
    دوباره هاشم پرسید : صبح با چی میان اینجا ؟

    گفتم : نمی دونم ...
    یک لبخند روی لبش نقش بست و به من خیره شد و تقریبا با تمسخر گفت : چیزی هست که شما بدونین ؟ ...


    منم آدم بی دست و پایی نبودم ... به خودم اومدم و فورا متوجه شدم که منو احمق فرض کرده ... گفتم : به جز این چند مورد , همه چیز رو می دونم ...
    گفت : فکر نکنم شما بتونین اینجا دوام بیارین ؟

    از سر لج گفتم : می دونم میارم ... خواهیم دید ...
    باز یک خنده تحویل من داد ...
    خاله به انیس خانم گفت : شما مثل اینکه منتظر دکتر هستین , من و لیلا با اجازت می ریم ... انیس جون من کار دارم , به من احتیاجی ندارین ؟
    گفت : قربونت عزیزم , نه ما هستیم تا دکتر بیاد ...


    خداحافظی کردیم و با هم از یتیم خونه اومدیم بیرون ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۱   ۱۳۹۷/۱/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی ام

    بخش ششم



    تو راه با خودم فکر می کردم من واقعا دلم نمی خواد اونجا کار کنم ... ولی به پولش احتیاج داشتم ...
    خاله متوجه شده بود که حال خوبی ندارم ... پرسید : لیلا ؟ چته ؟ خوشت نیومده ؟
    گفتم : خاله چرا اینقدر اونجا کثیف و غیرقابل زندگیه ؟ ... اون بچه ها گناه دارن ...
    گفت : کاری نمی شه کرد , فکر می کنی ندادیم تمیز کنن ؟ صد بار ... بازم چند روز دیگه که می ریم , همین طوره ...
    آدم خسته می شه ... تعداد بچه ها زیاده , دولت انگار خرج ده تا از اونا رو می ده ... والله اگر انیس نبود نمی دونم چی به روزشون میومد ...
    ولی ما هم یک توانی داریم ...
    دائم داریم برای این بچه ها پول جمع می کنیم , والله دیگه کسی نمی ده ...
    یک عده ماهیانه می دن ولی بعضی ها هم صدقه هاشونو ...
    خوب این طوری اوضاع از دست در می ره و چاره ای نیست ...

    یک زبیده و آقا یدی با یک کارگر , مگه چقدر توان دارن ؟ نمی تونیم ازشون بیشتر انتظار داشته باشیم ...
    برای همین خواستم تو بری اونجا رو سر و سامون بدی ...
    گفتم : من ؟ آخه من می تونم چیکار کنم خاله ؟

    گفت : من تو رو می شناسم , می دونم که می تونی ...
    وقتی رسیدیم خونه , منظر گفت : لیلا خانم , شوکت خانم تو اتاق شما منتظرتونه ...
    حالا از دیدن اون خوشحال می شدم چون واسطه ای بین من و علی بود ...

    بیست سوم اسفند بود و چند روز مونده بود به چهلم علی ... فکر کردم برای همین اومده ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان