خانه
379K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " گندم زارهای طلایی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

  • leftPublish
  • ۱۳:۲۷   ۱۳۹۷/۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و پنجم

    بخش سوم



    خاله با یدی سه تومن برای من فرستاد ... خیلی  کم بود ... مجبور شدم زنگ بزنم به آقا هاشم ...
    جواب نداد ...

    چند بار دیگه زنگ زدم ولی دیگه اداره ها تعطیل شد و نمی خواستم به خونه شون زنگ بزنم ...
    دیگه تنها کاری که می تونستم بکنم دعا بود که خدا به دلش بندازه و یک سر بیاد پرورشگاه ...
    ولی غروب شد و بچه ها شام خوردن و دیگه از اومدنش مایوس شدم ...
    راه می رفتم و با خودم تکرار می کردم : خدایا حالا چیکار کنم ؟ از کی بگیرم ؟ 

    این فکر دائم تو سرم بود که از کجا پول تهیه کنم ولی حاضر نبودم یکی از اون بچه ها رو حذف کنم ...
    اون زمان دخترای بزرگ تر را موظف کرده بودم شب ها به کوچیک تر ها دیکته بگن ...
    یاد گرفتنِ لغات اون زمان کار آسونی نبود چون اصولی تدریس نمی شد ...
    تازه من تجربه نداشتم و سعی کرده بودم همون طور که یادم داده بودن به بچه ها یاد بدم ...
    شب وقتی رفتم به اونا سر بزنم , دیدم دو تا و سه تا نشستن و درس می خونن و این برای من یعنی باید هر طوری شده پول رو تهیه می کردم ... به هر شکلی که می تونستم ...

    آروم رفتم کنارشون نشستم ... با دیدن من , ذوق یادگیری در اونا بیشتر شد ...
    آمنه دوید تو بغلم نشست ... نوازشش کردم ولی تو همون حال هم به فکر تهیه پول بودم ...
    حتی به فکر فروش رادیو و دف افتادم ... چیز زیادی نداشتم جز یک حلقه ی ساده ...

    وقتی زن علی بودم دست به فروشش خیلی خوب بود , هر وقت بی پول می شدیم اون یک تیکه از طلا های منو می فروخت و می گفت : بهت قول می دم یک روز بهترشو برات می خرم ...
    تو احتیاجی به این چیزا نداری , خودت همین طوری خوبی ...

    و من ساده باور می کردم و بی دریغ بهش می دادم ...
    اینطوری شد که من مونده بودم و همون حلقه که دستم بود و دلم می خواست نگهش دارم ...
    پس فقط می تونستم به خدا التماس کنم ... پشت سر هم می گفتم : خدایا درست کن ... خدایا درست کن ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۸/۲/۱۳۹۷   ۱۳:۲۸
  • ۱۳:۳۲   ۱۳۹۷/۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و پنجم

    بخش چهارم



    یک طرف یاسمن و یک طرف زهرا , با بچه ها حساب کار می کردن ...
    زهرا حالا کمک بزرگی برای من بود و حال خودشم خیلی بهتر شده بود ... زرنگ و باهوش و خیلی مهربون بود ...
    گاهی همینطور که درس می داد نگاهی با محبت به من می کرد و من با یک لبخند جوابش رو می دادم ...
    در این موقع زبیده اومد و گفت : خانم , یکی باهاتون کار داره ...
    از خوشحالی فورا بلند شدم ... آقا هاشم اومده بود , غیر از اون کسی نمی تونست اون موقع بیاد اونجا ...

    آمنه تو بغلم بود , داشتم می ذاشتمش روی تخت که جلوی در شوکت رو دیدم ...

    در حالی که تو دلم می گفتم : خدا بخیر کنه , آخه منو از کجا پیدا کردن ؟
    ولی دیگه نمی تونستم تحویلش نگیرم ... کار درستی نبود ...
    لبخندی زدم و رفتم و سلام کردم ... دستشو آورد جلو و من باهاش دست دادم ولی منو کشید تو بغلش و بوسید ...

    باز موهای صورتش اذیتم کرد ... خوب , من کلاً دلم نمی خواست اون منو ببوسه ولی خودمو کنترل کردم و بردمش دفتر ...
    گفتم : چیه شوکت خانم ؟ چرا دست از سرم برنمی دارین ؟  از فردا اینجا بشه پاتوق شما و عزیز خانم که منو بپایین ؟ آخه من دیگه زن علی نیستم , چرا ولم نمی کنین ؟ ...
    تو رو خدا منو به حال خودم بذارین , دردسر درست نکنین ...
    گفت : به خدا اومدم معذرت خواهی ... من ازت شرمنده ام ... تقصیر من بود همه اش ... ولی قسم می خورم قصد بدی نداشتم ... نگرانت شده بودم ... هر چی اومدم سراغت , نبودی ... روز عید اومدم نبودی , مشکوک شدم ... دست خودم نبود ...
    چیکار می کردم ؟ مجبور شدم عزیز رو پر کنم و بریم پیش خانجان ... چرا خودت به من نگفتی اینجا کار می کنی ؟ ...
    گفتم : آخه لازم نبود ... دیدین که حتی به خانجانم هم نگفتم ... آخه بگم که چی بشه ؟
    بزرگتر من خاله است که می دونه ... مگه شماها خرج منو می دین ؟ مگه از دلم , از غصه هام خبر دارین ؟ ... شوکت خانم تو رو خدا منو به حال خودم بذارین ...
    اشک تو چشمش حلقه زد و گفت : از من بدی دیدی ؟ تا حالا شده بد تو رو بخوام ؟ ... به خدا عید برات پول آورده بودم ... می خواستم بهت بدم , نبودی ...
    گفتم : من پول شماها رو نمی خوام ... اصلا پول می خوام چیکار ؟ خودم دارم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۵   ۱۳۹۷/۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و پنجم

    بخش پنجم



    یکم موندم و فکر کردم ...
    گفتم : صبر کن ببینم ... شوکت خانم پول داری ؟ چقدر داری ؟

    از تغییر حالت من , چشم هاش گرد شده بود ...
    گفت : دارم ... دارم , چقدر می خوای ؟ هر چی بخوای بهت می دم ...
    گفتم : اگر می تونی هزینه ی ثبت نام بچه ها رو بده , فکر کنم هفده  تومن می شه ... البته ببین کار خیره , اگر دلت می خواد و راضی هستی این کارو بکن ... ان شالله خدا هم به تو کمک می کنه ...
    گفت : باشه لیلا جون , الان چهار تومن با خودم آوردم می خواستم بهت بدم ... بقیه رو بعدا برات میارم ... می تونم , درستش می کنم ...
    گفتم : وقت ندارم ... می شه آقا یدی بیاد نزدیک خونه تون از شما بگیره ؟ می تونی تا صبح آمادش کنی ؟ ...
    صبح اول وقت لازم دارم ...
    شوکت بیشتر از من خوشحال بود چون تا اون موقع ازش چیزی نخواسته بودم ... کاری که هرگز تصورشم نمی کرد ...
    با عجله بلند شد و گفت : پس من می رم زودتر تهیه کنم ...

    با گرمی بدرقه اش کردم و قرار گذاشتیم صبح زود یدی بره و پول رو ازش بگیره ...
    وقتی اون رفت , من تنها کاری که به فکرم رسید این بود که سرم رو به آسمون بلند کنم و عظمت خدا رو شکر کنم و زیر لب گفتم : جز تو کی می تونه اینطور معجزه کنه ؟ ...
    کافیه ایمان داشته باشیم ...
    وقتی اسم بچه ها رو نوشتم , تلاشم صد چندان شد ... چون می خواستم تعداد بیشتری از اونا قبول بشن ...
    راستش کار بدی هم کردم و با بی تجربگی سرشون منت گذاشتم که به سختی پول رو به دست آوردم تا اونا بیشتر درس بخونن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۷   ۱۳۹۷/۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و پنجم

    بخش ششم



    چند روز بعد داشتم درس می دادم که سودابه اومد و گفت : لیلا خانم , آقا هاشم جنس آورده و تو دفتر منتظرتون هستن ...
    گفتم : عزیزم تو بیا جای من درس بده , من زود برمی گردم ...
    و خودم با ذوق و شوق دویدم طرف دفتر تا با آقا هاشم حرف بزنم و بهش بگم که بچه ها رو برای امتحان ثبت نام کردم ...
    وقتی وارد شدم , هنوز ایستاده بود ... بی قرار به نظر می رسید ... چند تا جعبه شیرینی هم روی میز بود ...
    گفتم : سلام آقا هاشم , حالتون خوبه ؟ دستتون درد نکنه شیرینی آوردین ...
    گفت : سلام بانوی من , شما چطورین ؟ خوبین ؟ خسته نباشین ...
    فردا تولد امام حسین بود , گفتم بچه ها دهنشون رو شیرین کنن ... اون لیستی که داده بودین هم کامل نشد , ان شالله ظرف این چند روز تهیه می کنم و براتون می فرستم ...
    گفتم : بفرمایید بشینین ... خدا رو شکر آدم نیکوکار زیاده , صبح اول وقت هم یکی برامون شیرینی آورد ...
    شما از چیزی ناراحتین ؟ چرا اخم کردین ؟
    گفت : نه ... نه , چیز نیست ...
    گفتم : براتون یک خبر خوش دارم ...

    فقط به من نگاه  کرد و منتظر بود ...

    ادامه دادم : اسم بچه ها رو برای امتحان نوشتم ... باورتون می شه ؟ همه رو نوشتم ... حالا اگر قبول شدن که چه بهتر , اگر نشدن شهریور می تونن امتحان بدن ...
    خیلی خوب شد , نه ؟
     گفت : خیلی خوبه ... خیلی زیاد ... ببینم مدیر این کارو کرد ؟  چه مرد خوبیه ...
    گفتم : آره اون که مرد خوبیه ولی پول اسم نویسی اونا رو خودم تهیه کردم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۴۱   ۱۳۹۷/۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و پنجم

    بخش هفتم



    ناراحت شد و پرسید : از کی گرفتی ؟ از کجا تهیه کردی ؟ 

    گفتم : یکم خاله داد , بقیه اش رو هم از خواهر علی گرفتم ...
    با تعجب گفت : خواهر علی از کجا پیداش شده دیگه ؟ تا اونجا که من می دونم از اونا فرار می کنی ...
    آخ لیلا ... آخ از دست تو ... چرا به خودم نگفتی ؟ مگه شده تو رو تو این راه , تنها بذارم ؟
    گفتم : به خدا دیگه خجالت کشیدم ... من دارم کارای اضافه می کنم , نباید شما رو تحت فشار قرار بدم ...
    فقط گفتم که خوشحال بشین چون خودم خیلی خوشحالم ... ولی نمی تونم بهتون دروغ بگم , اگر اون شب اومده بودین از شما می خواستم ...
    راستش آقا هاشم , من بهتون هم زنگ زدم نبودین ...

    نگاهی با افسوس به من کرد و یکم ساکت موند ... رفت روی صندلی نشست و گفت : لیلا ؟
    گفتم : بله آقا هاشم ؟ بفرمایید ... چیزی شده ؟ چرا ناراحت شدین ؟ من کار بدی کردم ؟
    گفت : نه , نه ... من یک مدتی باید برم مسافرت , نمی دونم چقدر طول می کشه ...
    بی اختیار به هم ریختم و با صدای بلند گفتم : وای نه , تو رو خدا نرین ...
    گفت : نمی دونی خودم چقدر ناراحتم ... نمی دونم این ماموریت دیگه از کجا در اومد ؟
    ولی حدس می زنم زیر سر کی باشه ... یک بنیادی به اسم پهلوی راه افتاده و تو شهرستان ها پرورشگاه باز می کنن , من به عنوان ناظر باید برم ...
    ولی حالا چرا من ؟ نمی دونم ...
    گفتم : حالا من باید چیکار کنم ؟
    گفت : نگران نباش , یک آقایی به اسم مرادی میاد پیشت ... بهش سفارش های لازم رو کردم ...
    باهات همکاری می کنه ...
    با ناراحتی گفتم : ولی می دونم که نمی تونم مثل شما روش حساب کنم ...
    گفت : نه بابا , هر کاری داشتی بهش بگو ... منم حتما تماس می گیرم , ولت نمی کنم تو این کار سخت ... نگرانی من از چیز دیگه است ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۸/۲/۱۳۹۷   ۱۳:۴۲
  • leftPublish
  • ۱۳:۵۵   ۱۳۹۷/۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و پنجم

    بخش هشتم



    گفتم : از چی ؟ می ترسین نتونم اینجا رو خوب اداره کنم ؟
    آه بلندی کشید و لب هاشو به دندون گرفت و با افسوس به من نگاه کرد و سری تکون داد و گفت : چی بهت بگم لیلا ؟ ولش کن , سعی می کنم زودتر برگردم ...
    تا خدا چی بخواد , ولی اینو بدون هر جا برم دلم پیش شماست ...
    گفتم : حق دارین , اینجا دیگه شده همه چیز ما .. این بچه ها , این پرورشگاه و این تلاشی که هر دومون برای اینجا می کنیم , ما رو وابسته کرده ...

    ولی من بدون شما هیچم ... فکر نکنم کاری از دستم بر بیاد ...

    بلند شد و با مهربونی به من نگاه کرد و گفت : ولی همین چند دقیقه پیش گفتی بدون من مشکل ثبت نام بچه ها رو حل کردی , مگه نکردی ؟
    تو می تونی , هر کاری ازدستت بر میاد ... پس نگران نباش , من به زودی برمی گردم ...
    قول می دی تا من میام نذاری غم و نا امیدی بیاد سراغت ؟ لیلا نیام ببینم میدون رو خالی کردی ... قوی و محکم به کارت ادامه بده ...
    گفتم : به شرط اینکه شما هم قول بدین خوشحال باشین ...
    منم دلم نمی خواد شما غصه بخورین ...

    نفهمیدم چرا دستپاچه شده بود ...
    با عجله کلاهشو سرش گذاشت و گفت : من باید برم , بهتون زنگ می زنم هر وقت فرصت کنم ...
    به مرادی هم سفارش کردم ... خدانگهدار بانو ...
    و با سرعت قبل از اینکه من جواب خداحافظی اونو بدم , رفت ...
    نمی فهمیدم چرا اونقدر دلم گرفته بود ... حتی می خواستم گریه کنم ...
    دیگه دل و دماغ کار کردن نداشتم ... انگار همه چیز ناقص شده بود و من احساس تنهایی می کردم ...
    مثل این بود که پشتیبانم رو از دست داده بودم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۶   ۱۳۹۷/۲/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت چهل و ششم

  • ۱۲:۱۲   ۱۳۹۷/۲/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و ششم

    بخش اول



    مات و مبهوت از اتاق اومدم بیرون ...
    نمی دونم چرا رفتن آقا هاشم برای من انقدر سخت شده بود که داشتم فکر کردم شاید خواب می بینم و هر لحظه ممکنه بیدار بشم ...
    با خودم می گفتم آخه من بدون آقا هاشم چطوری از پس کارا بر بیام ؟ حرفم رو به کی بزنم ؟ 
    اون بود که هر چی می خواستم در اختیارم می گذاشت , حالا کی به حرفم گوش می ده ؟ ...

    اگر در نبودن اون دوباره انیس خانم بیاد سراغم و منو بیرون کنه چیکار می تونم بکنم ؟ ...
    با بی حالی رفتم و جنس هایی رو که آقا هاشم آورده بود رو از راننده تحویل گرفتم ...

    راستش خودمو باخته بودم ...
    اصلا حس کار کردن نداشتم ... دنبال پناهگاهی می گشتم ...
    برای همین رفتم به خاله زنگ زدم ... خودش گوشی رو برداشت بدون مقدمه , عصبی و ناراحت گفتم : خاله , آقا هاشم رفت ... حالا من چیکار کنم ؟

    خیلی قاطع گفت : وا ؟ خوب بره , به تو چه ؟ چیکار کنم یعنی چی ؟
    گفتم : خوب اون بود که ازم حمایت می کرد ...
    گفت : لیلا خجالت بکش ... تو احتیاج به حمایت کسی نداری ...
    تازه اگر شل نباشی و همین طور محکم رفتار کنی , همه ازت حمایت می کنن ... نترس , من باهاتم ...
    اصلا تو به کسی نیاز نداری ... گوش کن چی می گم ... سینه جلو , گردن راست , قدم ها محکم , راه برو و به همه دستور بده ...
    بعد می ببینی که همه خودشون فکر می کنن باید از تو اطاعت کنن ...

    لیلا جون , دخترم قدرت رو کسی به آدم نمی ده ، خودت باید به دست بیاری ...

    حرفی که می زنی حتی اگر غلط بود , دو توش نیار ...
    نبینم خودتو باختی ...

    تو الان با وقتی که هاشم بود چه فرقی کردی ؟ فقط داری فکر می کنی که نمی تونی ... پس نمی تونی ...

    ولی تو لیلایی , فرق نکردی ... همونی هستی که باعث شدی هاشم و من و انیس و کل شهرداری ازت حمایت کنیم ... همونی هستی که مدیر مدرسه قوانین رو به خاطر تو دست کاری کرد ...
    کجای این کارا هاشم بود ؟ تو رو خدا به من نگو نمی تونی ... من قبول ندارم ...

    فردا بچه ها باید امتحان بدن , هزار تا برنامه داری ...

    ببین منو ... زندگی اینجوریه , دائم باید مراقب باشی و تلاش کنی وگرنه بقیه می رن و تو جا می مونی ... زود باش بهم بگو که منتظر کس دیگه ای نیستی ...
    دستت رو بگیر روی زانوی خودت و بگو یا علی ... به امید کسی بشینی , باختی ... لیلا ؟
    چی شد ؟ چرا حرف نمی زنی ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۶   ۱۳۹۷/۲/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و ششم

    بخش دوم



    گفتم : گوش می کنم خاله جون ... قربونت برم الهی ...
    ممنونم , شما راست میگی ... من خیلی کارا بدون آقا هاشم کردم ... بازم می تونم , نه ؟؟ ...
    گفت : معلومه که می تونی ... هاشم کیه ؟ یک پادوی شهرداریه ...
    انیس دلش خوشه برای پسرش کار پیدا کرده ... همه جا می شینه و پا میشه میگه بازرس و رئیس پرورشگاه هاست ...
    حالا ببینه کدوم پرورشگاه از همه بهتره ؟ ... هاشم جونش می تونه همه رو مثل مال تو بکنه ؟ اون وقت بیاد پُز بده ...

    تو اینو ثابت کن لیلا جون ...
    گفتم : چشم خاله ... رو چشمم ...


    با اینکه این حرفا نتونسته بود ترس رو از دلم بیرون کنه ولی وانمود کردم که می تونم ... محکم قدم برمی داشتم و دستور می دادم ... می خواستم همه بدونن که نمی تونن رو حرف من حرف بزنن ...
    و این طوری به کارم ادامه دادم ...
    حالا درس بچه ها برای من در درجه اول اهمیت بود و تمام وقت منو می گرفت ...


    دو روز بعد تو آشپزخونه بودم و به زبیده کمک می کردم تا برای بچه ها کتلت درست کنیم ...
    اون مینداخت تو ماهیتابه و من سرخ می کردم و همین طور با هم حرف می زدیم ... زبیده گفت : چند تا از بچه ها اسهال شدن نمی تونن کتلت بخورن , به اونا چی بدم ؟ ...
    پرسیدم : چند نفر ؟

    گفت : هفت هشت تایی میشن ...
    گفتم : حتما چیزِ ناجوری خوردن ... باید دکتر رو خبر کنیم ... ببین زبیده جان , خودت به انیس خانم زنگ بزن و بگو دکتر رو بفرسته ...
    رفتم سراغ بچه ها , دیدم تعدادشون از اونی که زبیده می گفت بیشتره و چون حالشون خیلی بد نبود , متوجه نشده بودیم ...
    برگشتم ... دقت کردم تا بفهمم ممکن بود از چی باشه ... همه ی مواد غذایی رو چک کردم ...
    ولی متوجه ی چیز ناجوری نشدم ...

    نسا چند تا تلمبه زد که آب برداره برای شستن سبزی هایی که از باغچه ی خودمون چیده بودیم ...
    من احساس کردم بوی ناخوشایندی میاد ...

    آب رو ریختم تو لیوان , دیدم کدر و بدرنگه ... بو کردم , دیدم این بوی بد از آبه ...
    فورا متوجه شدم که آب انبار , کثیف و غیرقابل استفاده شده و برای همین بچه ها مریض شدن ...
    به خاله زنگ زدم و ازش دستورهای لازم رو گرفتم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۹   ۱۳۹۷/۲/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و ششم

    بخش سوم



    بعد به زبیده و نسا گفتم : هر کاری با آب دارین فقط با آب جوشیده انجامش بدین ...
    برای بچه های مریض , کته درست کنین ... 

    سودابه , برو به آقا یدی بگو بره ماست چرخ کرده بگیره که چربی نداشته باشه ...


    سر شب دکتر هم اومد و براشون دارو نوشت ...
    با اینکه دواهای اونا را داده بودم , صبح حالشون بدتر شده بود و تعداد بیشتری از دخترا مبتلا شده بودن  ...
    همه چیز تو پرورشگاه تحت تاثیر این بیماری که خودمم مبتلا شده بودم , قرار گرفته بود ...
    به اداره زنگ زدم و گفتم : لطفا بگین آقای مرادی صحبت کنن ...
    گفت : نیستن ... شما ؟
    گفتم : لطفا بگین تو پرورشگاه بهشون نیاز هست , میشه یک سر بیان ؟ ...
    پرسید : از پرورشگاه زنگ می زنین ؟
    گفتم : بله آقا ....
    گفت : شما لیلا خانمی ؟
    گفتم : بله ...
    گفت : چشم بهشون می گم , امرتون اطاعت می شه ...
    از برخورد مودبانه ی اون مرد تعجب کردم و گوشی رو گذاشتم ...
    درست یک ساعت بعد آقای مرادی اومد ... مرد ریزنقشی بود با سیبل قیطونی ...

    خودشو معرفی کرد و از دیدن من جا خورد ...
    پرسید : لیلا خانم معروف شمایید ؟ واقعا ؟

    سرمو گرفتم بالا و محکم گفتم : بله , منم ... چرا تعجب کردین ؟
    گفت : خیلی ازتون تعریف شنیدم فکر می کردم اقلا همسن مادر من باشین ؟ شما چند سال دارین ؟
    باورم نمی شه اینجا رو به شما سپرده باشن ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۲۲   ۱۳۹۷/۲/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و ششم

    بخش چهارم



    گفتم : آقای مرادی , سن من به درد شما نمی خوره ... کارم به دردتون می خوره ... الانم من به شما احتیاج دارم , بچه ها اغلب مریض شدن آقا ...
    اینطور که فهمیدم آب انبار ما احتیاج به تمیز شدن داره ... آب توش بو گرفته و کدر شده ... پس احتمال اینکه از آب باشه , زیاده ...
    به هر حال آب انبار باید تمیز بشه , ظاهرا مدت هاست به همین حال مونده ...
    می ترسم بچه ها بیشتر از این مریض بشن ... قبلا سالک و چند تا بیماری پوستی گرفته بودن ... میشه یک کاری برامون بکنین ؟
    یکم به من نگاه کرد و انگار باورش نمی شد این حرفا از دهن من در بیاد ...
    کنار گوشش رو خاروند گفت : عجب ؟ شما از کجا می دونین مال آبه ؟
    گفتم : گیرم مال آب نباشه ... کثیف که هست , نباید تمیز بشه ؟ این بچه ها آب کثیف بخورن ؟
    گفت : ببخشید ... الان چقدر آب داره ؟
    گفتم تا نصف ... ولی چون پنج روز دیگه نوبت آب ماست , باید زودتر دست به کار بشیم ...
    گفت : باشه , برم ببینم چی میشه ...

    زبیده رو باهاش فرستادم ...
    بعد از مدتی اومد و گفت : نمی شه ... آب زیاده , حتی اگر بخوایم بکشیم هم کارگر می خواد ... شما یکم آهک بریزین توش , ضدعفونی میشه ...
    گفتم : آقای مرادی , بچه ها اسهال گرفتن ... به خوردشون آهک بدم ؟

    امکان نداره ... اگر سه تا کارگر بیارین ما خودمون هم کمک می کنیم تا آب تخلیه بشه ...
    گفت : ای خانم , چی می گین ؟ شما پایین شهر هستین , تا آب قنات برسه به اینجا هزار جور آلوده میشه ... اونو می خواین چیکار کنین ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۶   ۱۳۹۷/۲/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و ششم

    بخش پنجم



    گفتم : آقای محترم , بازم از الان بهتره ... شما نگاه کردین , وقتی تلمبه می زنیم آب زلال نیست و بو می ده ...
    اینجا هفتاد تا بچه زندگی می کنه , بیشترشون کوچیک هستن ... اینو بدونین اگر شما نکنین من تنهایی این کارو می کنم , پس لطفا کمکم کنین ...
    من دست بردار نیستم ...
    گفت : بله , وصف شما رو شنیدم ... نمی دونم , باشه ببینم چیکار می کنم ... تا فردا بهتون خبر می دم ...
    گفتم : اگر وصف منو شنیدن حتما می دونین که من تا فردا صبر نمی کنم ... آقای مرادی الان دست به کار بشین , خواهش می کنم ...
    گفت : خانم , شما آدم رو تو منگنه می ذارین ... باشه , اجازه می دین که برم انجامش بدم دیگه ؟ باید از اداره اجازه کار بگیرم ...
    گفتم : لطفا امروز ... ممنون می شم ...
    وقتی اون رفت , به زبیده و نسا گفتم : اون امروز نمیاد ... هر چی می تونین آب بردارین و بجوشونین و ذخیره کنین چون چند روز بی آب می شیم ...
    با وجود پافشاری من , اون روز از مرادی خبری نشد ... ولی فردا صبح اول وقت اومد و با خودش کارگر آورد  و سه روزه آب رو خالی کردن ...
    توی آب انبار رو شستن و تمیز کردن و تحویل ما دادن ...
    وقتی آب قنات میومد , من از علی یاد گرفته بودم که زود اقدام به آبگیری نکنم تا مردم بخوابن و نیمه شب این کارو انجام بدم ... پس با آقا یدی و زبیده تا صبح بیدار بودیم ...
    خوب اینطوری آب تمیزتر وارد آب انبار شد ...

    اما این کار من انعکاسی زیادی تو شهرداری داشت ولی زیاد به نفع من نبود و یک مشکل اساسی برای من به وجود آورد ...

    اینکه پرورشگاه سر زبون ها افتاده بود و با وجود اینکه چند پرورشگاه دیگه در تهران بود , هر روز به تعداد بچه ها اضافه می شد و ورود هر کدوم از اونا , وقت منو به شدت می گرفت ...

    مخصوصا اونایی رو که از شیرخوارگاه میاوردن , اغلب مریض و ضعیف بودن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۱   ۱۳۹۷/۲/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و ششم

    بخش ششم



    در یک چشم بر هم زدن , تعداد بچه ها به صد و پنجاه نفر رسید ...
    که بیشترشون زیر شش سال بودن و نگهداری از اونا کار مشکلی بود ...
    بعضی ها ناسازگار و عاصی وارد پرورشگاه می شدن که نه دکتر روانشناسی بود , نه آدم با تجربه ای که به اونا کمک کنه ...

    و من مجبور بودم برای سلامت روح اونا هم فکری بکنم ...
    جز محبت کردن و انرژی گذاشتن برای اون دخترای ستم دیده و بی کس , چاره ای نداشتم ...
    در حالی که از خستگی نای نفس کشیدن نداشتم , براشون دف می زدم و می خوندم ...
    وقتی بچه ها می خوابیدن , من تازه درس می خوندم تا ساعت ده ...
    تنها دلخوشی من تو اون روزای سخت , گوش دادن به برنامه ی گلها بود که ساعت ده شب از رادیو بخش می شد ...
    صدای ویولن ابوالحسن صبا , منو تا اوج آسمون می برد ...
    از اونجا خودمو تو گندم زار تصور می کردم ...
    این صدا , نوایی بود که من سال ها پیش توی گندم زار به گوشم رسیده بود ... برام آشنا بود ...

    من سال ها با این نوا زندگی کرده بودم ... قلبم رو می لرزوند ...
    همین طور که به رادیو گوش می کردم , از خستگی خوابم می برد ... در واقع توی رویای زدن ویولن , بی هوش می شدم ...
    یک شب وقتی داشتم به برنامه ی گلها گوش می دادم , تلفن زنگ خورد ...
    دیروقت بود و هیچ وقت کسی اون موقع شب به ما زنگ نمی زد ... در یک لحظه بلند گفتم : هاشم ...
    این باید آقا هاشم باشه ...

    با عجله گوشی رو برداشتم و قبل از اینکه صدای کسی رو بشنوم , گفتم : آقا هاشم شمایید ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۲۳   ۱۳۹۷/۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت چهل و هفتم

  • ۱۴:۲۶   ۱۳۹۷/۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و هفتم

    بخش اول



    گفت : لیلا از کجا فهمیدی منم ؟
    گفتم : همینطوری حدس زدم , چون این موقع شب کسی اینجا زنگ نمی زنه ... آقا هاشم , شما کیبر می گردی ؟ ...
    خوشحالی که توی صداش بود رو می فهمیدم ...
    گفت : تو خوبی لیلا ؟ اوضاع روبراهه ؟
    دستم می لرزید ... می ترسیدم گوشی رو قطع کنه و من نتونم حرفم رو بهش بزنم ... تند تند گفتم : آب انبار رو خالی کردیم و آبِ تمیز انداختیم ...
    آقای مرادی این کارا رو کرد ... بچه ها اسهال شدن , خیلی مریض بودن ... دکتر اومد ... من براشون کته درست کردم با ماست بهشون دادم ...
    قراره آخر ماه ببرمشون برای امتحان ... می دونین امتحان زهرا با مال من یکی شده ... باید یکی دیگه باهاش بره ...

    آخ , نمی دونین آقا هاشم چقدر سرم شلوغه ... هر چی بچه تو شهر یتیم می شه میارنش اینجا , الان صد و پنجاه و نه تا بچه داریم ...
    چند تاشون خیلی بی تربیت و بددهن هستن , دارن بچه های پرورشگاه رو خراب می کنن ...
    تمام وقت منو می گیرن ...
    هاشم داد زد : لیلا ؟؟ لیلا خانم ... ساکت باش بذار حرفم رو بزنم ... چیکار داری می کنی ؟
    چیزی شده ؟ چرا اینقدر عصبی هستی ؟
    گفتم : نه , مگه چیکار کردم ؟ دارم بهتون گزارش می دم ...
    گفت : لازم نیست , ولش کن اینا رو ... نمی دونی چقدر خوشحالم صداتو می شنوم ... دلتنگت شده بودم ... من زنگ زدم بهت بگم جایی که هستم فعلا تلفن نداره ...
    من برات نامه نوشتم , دیروز پست کردم ... تو هم هر چی می خوای بگی , تو نامه برام بنویس ...
    پرسیدم : آقا هاشم اینطور که معلومه حالا حالاها برنمی گردین !!
    گفت : یکم طول می کشه ... ولی تموم می شه و سعی می کنم هرچی زودتر اینجا رو سر سامون بدم و بر گردم ... نگفتی خودت خوبی یا نه ؟
    گفتم : من خوبم ... شما چی ؟ خوبین ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۲۹   ۱۳۹۷/۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و هفتم

    بخش دوم



    گفت : لیلا , یک سفارش داشتم ... دیگه از اون خانم , خواهر علی , کمک نخواه ... بعدا دست و پا گیرت می شن ...
    اون روز نتونستم درست باهات حرف بزنم ... یادت نره هر کاری داشتی تو نامه برام بنویس , خودم برات انجام می دم ...
    گفتم : باشه , چشم ... حواسم هست , می دونم چی می گین ... ولی اون زن خوبیه . هیچ وقت اذیتم نکرده ...
    گفت : من باید برم ... نامه منو که گرفتی , جواب بده ... یادت نره ... مراقب خودت باش , زیاد سخت نگیر ...
    جواب نامه ی منو زود بده , منتظرم ... کاری نداری ؟
    گفتم : نه , خیلی ممنون ...
    گوشی رو قطع کردم ولی سر جام خشکم زده بود ...
    بی دلیل دلم می خواست زودتر بیاد ولی اینطور که معلوم بود مدت زیادی طول می کشید تا اون برگرده ...
    درست زمانی که نزدیک امتحان شده بود و من و بچه ها همه نیاز به درس خوندن داشتیم , هر روز یکی دو تا ورودی داشتم که همه ی وقت منو می گرفتن ...
    چه از نظر نظافت و لباس , چه از نظر اخلاقی , اونا به شدت ناسازگاری می کردن ... از همه چیز و همه کس بیزار بودن و راهی برای نفوذ به دل اونا پیدا نمی کردم ...
    دل های کوچیکی که روزگار خیلی زود با بی رحمی شکسته بود و اونا جز بدبختی و ظلم از این دنیا چیزی عایدشون نشده بود ...
    یکی از اونا دختری بود به نام محبوبه ... حدود نه سال داشت ...

    سر شب بود که در باز شد و آقا یدی گفت ماشین شهرداری بچه آورده , من طبق معمول رفتم تو حیاط تا از اون بچه استقبال کنم که موقع ورودش خاطره ی بدی نداشته باشه ...
    در ماشین باز شد ... یک دختر با لباس پاره ی پسرونه و موهای کوتاه و خیلی کثیف , درست انگار اونو از تو خاکه زغال ها در آورده بودن , از ماشین پیاده شد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۳۲   ۱۳۹۷/۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و هفتم

    بخش سوم



    رفتم جلو و دستم رو دراز کردم و گفتم : خوش اومدی عزیزم ... با من بیا ...
    نگاه غضبناکی به من کرد و گفت : نمیام ... ولم کنین ... می خوام برم دنبال کار و کاسبی خودم ... من اینجا بمون نیستم ...
    کاغذ شهرداری رو امضا کردم و اونو تحویل گرفتم ...
    ماشین رفت ...

    جلوش ایستادم و گفتم : خوب , اول بذار یکم با هم حرف بزنیم ... ببینم اسمت چیه ؟
    گفت : زنیکه الاغ , نگرفتی چی گفتم ؟ من اینجا بمون نیستم ...
    گفتم : خوب دخترم , تو دیدی که تو رو تحویل من دادن ... حالا من باید ازت نگهداری کنم ... تو بیا اگر دوست نداشتی یک فکری با هم می کنیم ...
    گفت : عجب خرِ نفهمی هستی ... بهت میگم من نمیام ...
    گفتم : آقا یدی این دختر خانم رو بیارش دنبال من ...
    خودم جلو راه افتادم ... اون تقلا می کرد و به من و یدی فحش می داد و می خواست خودشو از دست اون خلاص کنه ...
    بچه ها همه ریخته بودن تو راهرو ...
    گفتم: دخترای من , شما برین تو اتاقتون ...
    براش سخته , روز اولشه ... بهش حق بدین ...
    بردمش تو حموم ....
    می خواست فرار کنه ... من و زبیده و سودابه سه تایی پوستمون کنده شد تا اونو شستیم و لباس یکی از بچه ها رو تنش کردیم ...
    من مرتب قربون صدقه اش می رفتم و اون مدام فحش می داد و می گفت : اینجا بمون نیستم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۳۴   ۱۳۹۷/۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و هفتم

    بخش چهارم



    یک جای خواب بهش دادم  ... حالا اغلب بچه ها دو تا دو تا روی تخت می خوابیدن ... یک بزرگ و یک کوچیک ...
    بعضی ها ناراحت بودن که به خواست خودشون روی زمین می خوابیدن ...
    مشکل محبوبه چیزی نبود که من بتونم حلش کنم ... حصاری محکم دور خودش کشیده بود و با هیچ کس ارتباط برقرار نمی کرد ...

    راهی به نظرم نمی رسید جز اینکه مراقبش باشم که فرار نکنه ... به همه سپرده بودم مراقب باشن ... درها رو قفل می کردم و یک لحظه از اون غافل نمی شدم ...
    ولی نمی تونستم جلوی دهنش رو که بدترین و رکیک ترین فحش ها رو به زبون میاورد رو بگیرم ...
    چند بار دستم رفت طرف تلفن تا از مرادی بخوام مدتی بچه برای من نفرستن ولی دلم راضی نشد و فکر می کردم اونا از طرف خدا به اینجا میان و دلم براشون می سوخت ...
    پس به فکر تهیه ی لباس و رختخواب و تخت افتادم و خوشبختانه آقای مرادی همه جوره با من راه میومد و پشت سر هم وسایلی رو که لازم داشتم , برامون فرستاد ...
    با این حال و اوضاعِ شلوغ و در هم , ما امتحان دادیم ...

    سی و سه نفر کلاس اول و زهرا کلاس دوم و خودم اول دبیرستان ...

    خیلی روزگار سختی رو پشت سر گذاشتم و اگر خاله پا به پای من نبود , اصلا برام امکان نداشت ...
    اون یا توی پرورشگاه به جای من می موند یا بچه ها رو برای امتحان می برد ...
    این کارو می کرد که من بتونم امتحانات خودمو به خوبی بدم ...


    بیست روز گذشت و از نامه ای که هاشم گفته بود , خبری نشد ...
    خوب , من چشم به راه بودم ... اغلب به این فکر می کردم که اگر بخوام براش نامه بدم توی اون چی بنویسم ؟


    ناهید گلکار

  • ۱۴:۳۷   ۱۳۹۷/۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و هفتم

    بخش پنجم



    دو روز به ماه رمضون مونده بود که یک روز آقای مرادی تلفن کرد و گفت : لیلا خانم , آماده باشین بازرس میاد ...
    اول یکم دستپاچه شدم ولی هر چی نگاه می کردم همه چیز مرتب بود و لازم نبود کار به خصوصی انجام بدم ..
    با این حال همه رو با خبر کردم و تا تونستیم اونجا رو تمیز و روبراه کردیم و اونا سر ناهار رسیدن ...
    انیس الدوله هم که مدتی بود ازش خبر نداشتم هم همراهشون بود ...
    قلبم بی اختیار فرو ریخت ... می ترسیدم کاری رو که اون بار با من کرد , بازم انجام بده ...

    ولی برخلاف دفعه ی قبل , با روی خوش جواب سلام منو داد و گفت : لیلا جون , خسته نباشی عزیزم ... با این همه کار و گرفتاری که ما برات درست کردیم ... آفرین , واقعا خوب از عهده اش بر اومدی ... همه چیز عالیه مثل همیشه ...
    ببینین لیلا به بچه ها درس هم می ده , امسال کلاس اول رو امتحان دادن ...


    من متعجب بودم ... اون اصلا اجازه نمی داد من حرف بزنم ...
    هر چی می پرسیدن , خودش همراه با تعریف و تمجید از من جواب می داد و کارایی رو که برای بچه ها کرده بودم رو به بازرس ها معرفی می کرد و من فقط دنبالشون می رفتم ...
    یکی از اونا پرسید : ببخشید کی به این بچه ها درس داده ؟ متوجه نشدم ...

    فورا یاد حرف خاله افتادم که اگر دست پیش نگیرم پس میفتم ... چیزی که خاله همیشه به من می گفت ...

    سینه ام رو دادم جلو و محکم گفتم : تو رو خدا نپرسین ... مگه به من معلم دادین ؟
    خودم با تمام سختی و فشار کار مجبور شدم به بچه ها درس بدم ... آخه خدا رو خوش میاد این بچه ها بی سواد باشن ؟ ...
    چرا نباید برن مدرسه ؟ ... آخه اینا چه گناهی دارن ؟ ... شما که زحمت کشیدین تا اینجا اومدین , کاری کنین این بچه ها امسال تو مدرسه های معمولی درس بخونن و مجبور نباشن از من درس یاد بگیرن تا منم وقت داشته باشم به امورات دیگه ی اونا برسم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۴۰   ۱۳۹۷/۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و هفتم

    بخش ششم



    یک آقایی بین اونا بود ... با حیرت منو نگاه کرد و پرسید : شما چند سال دارین ؟ ...
    گفتم : تو فرم استخدام من هست ... شما بگین می تونین کمک کنین بچه ها امسال برن مدرسه ؟
    گفت : به نظر میاد شما هفده هیجده سال بیشتر نداشته باشین ...
    گفتم : ده سال هم تو این مدت که اینجا کار کردم به سنم اضافه شده , اونم در نظر بگیرین ...
    انیس الدوله خنده ی زورکی کرد و گفت : آره والله , لیلا جون خیلی اینجا زحمت کشیده و این پرورشگاه رو حسابی زبونزد کرده ...
    گفتم : شما می دونین که یک دست صدا نداره ... من اینجا رو با کمک انیس الدوله و آقا هاشم و خاله ام اداره کردم , که اگر کمک اونا نبود اصلا نمی شد ...
    شما هم بهم این جا قول بدین که کار مدرسه رفتن این بچه ها رو درست کنین ...
    انیس الدوله گفت : محال ممکنه کسی پاشو بذاره اینجا و لیلا جون یک چیز درست و حسابی ازش نخواد ...
    همشون خندیدن و بالاخره به من قول دادن که این کارو برای من انجام بدن ...
    موقعی که می رفتن و من فکر می کردم همه چیز به خوبی و خوشی تموم شده , انیس الدوله جلوی اونا دست منو گرفت و با مهربونی و همون لحن کش دارش و افاده ای که تو رفتارش موج می زد , گفت : لیلا جون , عزیزم , امشب که کارِت تموم شد یکسر بیا خونه ی ما ، کارت دارم ...
    گفتم : خونه ی شما ؟ برای چی ؟
    گفت : کارِت دارم دیگه عزیزم ,  می خوایم بشینیم و برای کارای پرورشگاه برنامه ریزی کنیم ...
    من راننده می فرستم دنبالت ... ساعت چند بیاد خوبه ؟
    گفتم : والله هر ساعتی شما بگین ... اما چه برنامه ای ؟



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان