گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شانزدهم
بخش اول
با التماس گفتم : علی نزن , تو رو خدا خودتو نزن ...
نشست کنار اتاق ...
سرش زخمی شده بود ... به من گفت : نترس , چیزی نیست ...
شوکت گفت : چطور چیزی نیست ؟ خجالت بکش داداش , نمی ببینی دختره اینقدر ترسیده داره پس میفته ؟ ... صد بار بهت گفتم این دیوونه بازی ها رو از خودت در نیار ...
گفت : ندیدی عزیز چیکار می کنه ؟ اگر نکنم که ول نمی کنه , می خواد تا صبح فحش بده ... می کنم که بره دست از سرم برداره ...
شوکت گفت : اون موقع که ازش پول می گیری این حرفا رو نمی زنی ... خوب حق نداره ازت بخواد حداقل داری می ری بیرون بهش بگی ؟ ...
جون به سر شد زن بیچاره اینقدر منتظر شماها شد ... نه می دونستیم کجا رفتین , نه می دونستیم کی میاین ؟ آخه این درسته ؟ ...
عزیز رو که م یشناسی , همه رو تقصیر لیلا میندازه ... نکن دیگه داداشِ من , یکم رعایت کن ...
من هنوز از ترس نفس نفس می زدم ...
علی اومد جلو و گفت: بمیرم برات , ترسیدی ؟ تموم شد ... دیگه ناراحت نباش ...
باورم نمی شد , انگار اصلا اتفاقی نیفتاده ... غیر از زخم هایی که برداشته بود , صورتش چیزی رو نشون نمی داد ...
اون همه خودشو زده بود و حالا می تونست خیلی عادی رفتار کنه ... چطور ممکنه ؟
داشتم فکر می کردم اینا کین دیگه ؟! ... نمی تونم باهاشون زندگی کنم ... چرا اینطورین؟ ...
درمونده شده بودم ...
شوکت رفت و من و علی تنها شدیم ...
و باز اول با مهربونی و بعد که من ناراحت شدم و می خواستم فرار کنم , همون طور مثل شب قبل اذیتم کرد و باز من معصومانه تا صبح اشک ریختم ...
ولی با خودم فکر می کردم نباید اجازه بدم با من اینطور رفتار بشه ... مگه من گوشت قربونیم ؟ ...
اجازه نمی دم ...
حسابشون رو می رسم ...
اگر بخوام مظلوم باشم اینا منو می کشن ... نمی تونم تحمل کنم ...
علی بازم ابراز پشمونی می کرد ولی از شب های بعد دیگه از دستم ناراحت می شد و عصبانی بود و می گفت : تو منو دوست نداری , برای همین این کارا رو می کنی ...
نمی دونم چرا فکر نمی کرد من هنوز آمادگی این همخوابی ها رو ندارم ؟
و بایدها و نبایدها خیلی روحم رو می آزرد ...
و عزیز خانم هم به خون من تشنه بود ... برای چی ؟ نمی دونستم ...
اون می تونست با کمی مهربونی دل منو به دست بیاره ولی جز توهین و تحقیر , کاری نمی کرد ...
اما من دیگه جرات نمی کردم با علی برم بیرون ...
ناهید گلکار