خانه
452K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " گندم زارهای طلایی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

  • leftPublish
  • ۱۶:۳۲   ۱۳۹۷/۱/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هجدهم

    بخش ششم



    تا شب عروسی که همه ی خانواده ی علی دعوت داشتن همه با هم رفتیم برای عروسی ...
    دست من خوب که نشده بود هیچ , چرک کرده بود و بدتر هم شده بود ...

    برای خانجان هم همین بهانه رو آوردم ... اونم سرش شلوغ بود نپرسید چطوری سوخته ؟ ...
    اما از راه که رسیدم و خاله و ملیزمان رو تو عروسی دیدم , نور امیدی تو دلم افتاد ...
    با اینکه شوهر داشتم و می دونستم نباید به هرمز فکر کنم ولی ناخودآگاه می خواستم بدونم اونم اومده یا نه ؟ ...
    و بیشتر خوشحال شدم وقتی فهمیدم ملیزمان نامزد کرده و به زودی عروسی می کنه ...

    اونا هم از دیدن من خوشحال بودن و وقتی خاله چشمش به دست من افتاد , پرسید : چی شده خاله جون ؟
    گفتم : سوخته ...
    پرسید : چطوری سوخت ؟ با چی ؟

    من که دیگه طاقتم تموم شده بود و دیگه نمی تونستم این راز رو تو دلم نگه دارم , به خاله گفتم : عزیز خانم این کارو کرده با زغال ...

    و چشمم پر از اشک شد ...

    خاله به محض اینکه این حرف رو شنید , مثل اینکه برق اونو گرفته باشه , از جاش پرید ... دو دستشو گذاشت رو صورتش و محکم گرفت ...
    چند نفس عمیق کشید و گفت : تقصیر منه که جلوی آبجیم در نیومدم و از تو محافظت نکردم ...
    حالا صبر کن ببین یک عزیز خانمی بسازم صدتا عزیز خانم از کنارش در بیاد ...
    تو چرا به شوهرت نگفتی ؟
    گفتم : از عزیز خانم ترسیدم ...
    گفت : بی عرضه , برای چی نگفتی ؟ تا تو این طور ترسو باشی هر کسی هر کاری دلش می خواد با تو می کنه ... من تو رو اینجوری بار آوردم ؟ ببین لیلا کسی که سرشو بندازه پایین و تو سرش بزنن و حرف نزنه , هر کس رد بشه یکی می زنه تو سرش ...
    اسم این جور آدما تو سری خوره ... چیه ؟ می خوای برات دلسوزی کنن ؟ منتظری یکی دلش برات بسوزه ؟ نه جونم کسی نیست , جز خودت ...
    خودت باید از پس خودت بر بیای ... هر کاری کرد به علی بگو , بذار خدمتش برسه ... بسه دیگه , می خوای مثل خانجانت باشی ؟ بی عرضه ؟ ... دیدی ظرف یک مدت کوتاه , دار و ندارِ آقاجانت رو به باد داد ؟ از بس مظلومه ...
    بهت بگم دنیا بی رحمه , نزنی می زننت ... خدا شاهده , خدا شاهده این بار اگر اجازه بدی کسی بلایی سرت بیاره منم همون بلا رو سرت میارم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۵۲   ۱۳۹۷/۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زار های طلایی🌾🌾🌾

    قسمت نوزدهم

  • ۱۰:۵۸   ۱۳۹۷/۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نوزدهم

    بخش اول



    گفتم : آخه خاله ...
    گفت : آخه بی آخه , چرا کسی نتونست به من حرفی بزنه ؟ چون پدرشو در میاوردم ...
    بعد دهنشو کج کرد و ادای منو در آورد و گفت : به علی نگفتم ... هنر کردی ... تو غلط کردی به علی نگفتی ...
    حالا ببین چطوری همین امشب حساب عزیز خانم رو می ذارم کف دستش ...
    گفتم : تو رو خدا خاله نکن , تلافیشو سر من در میاره ...
    گفت : بی صدا باش , دیگه نمی ذارم کسی با تو این رفتار رو داشته باشه ... تو باید هم درس بخونی هم موسیقی که دوست داری را یاد بگیری ... زمونه عوض شده ... دیگه تو رو دست آبجیم نمی دم ...
    بزرگترت منم ... بسه دیگه اون برات بزرگتری کرد ... به اون داداش های گردن کلفتت چرا نگفتی ؟
    من اگر می خواستم مثل تو رفتار کنم الان کلاهم پس معرکه بود ...

    ببین , زندگی جواد خان الان تو دست منه ... زیاد شده که کمتر نشده ... همه چیز بهتر از وقتی که بود داره می گذره ... اگر می خواستم شکل آبجیم باشم الان باید گوشه خیابون می خوابیدم ...


    خاله عصبانی بود و من دیگه نمی تونستم آرومش کنم ...
    هم از اینکه به اون گفته بودم دلم قرار گرفته بود هم دلواپس عواقب کار بودم ...

    اون راست می گفت ... من یک جورایی داشتم مثل خانجانم رفتار می کردم ...
    با اینکه خیلی زیاد دوستش داشتم ولی دلم می خواست مثل خاله ام باشم ... قوی و نترس ...
    عروسی تو باغی که قبلا مال ما بود و خانجان به یکی از فامیلای نزدیک فروخته بود , برگزار می شد ...
    بین زنونه و مردونه چادر زده بودن و دهل زن ها تو مردونه می زدن ...
    از مردونه خبر رسید که علی مجلس رو گرم کرده ... خودش می رقصه و بقیه رو هم وادار می کنه برقصن ...
    خاله اینو که شنید , با حرص دست منو گرفت و گفت : با هم می ریم وسط , ما هم زنونه رو گرم می کنیم ...
    و خودش که تو این کار خیلی ماهر بود , شروع کرد به رقصیدن ... منم یک فکری کردم و با اینکه به اندازه خاله رقص بلد نبودم , رفتم وسط ...

    همین طور که روبروی هم بودیم و قر می داد , گفت : اگر دستت اینطوری نبود داریه می آوردم بزنی تا چشمش در بیاد ...


    از شجاعتش خنده ام گرفت ... از عقایدش خوشم میومد ...
    گفتم : شما داریه بیارین , با همین دست می زنم ...
    گفت : حالا شد ... حالا شدی لیلایی که من می خوام ... اگر کاری نکردم بری دانشگاه , حالا ببین ...
    گفتم : می رم دانشگاه ... می خوام درس بخونم ... می خوام ساز بزنم ... قول می دم دیگه از کسی نترسم ...


    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۱   ۱۳۹۷/۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نوزدهم

    بخش دوم



    در همین موقع , خاله دست هر دو عروس رو گرفت و آورد وسط ...
    شریفه پونزده سال داشت و شیرین , هم سن من بود ...
    بهشون نگاه می کردم ... اونا هم قربونی یک سری خرافات و سنت های غلط بودن ... هر دو مطیع و فرمانبردار ...

    چیزی که مادر من یک عمر تو گوشم کرده بود ولی من دیگه نمی خواستم مثل اون باشم ...
    بعداز شام تو یک فرصت خجالت رو گذاشتم کنار و از ملیزمان , حال هرمز رو پرسیدم ...
    گفت : خبر نداری ؟ مادر بهت نگفت ؟ هرمز همین یک هفته پیش رفت انگلیس درس بخونه ...
    با اینکه حق نداشتم ,با اینکه خودم شوهر داشتم و تن به این ازداواج داده بودم , بازم دلم به شدت گرفت ... طوری که احساس می کردم یکی گلومو گرفته و داره منو خفه می کنه ...

    ناخودآگاه بغض کردم و اگر تو عروسی نبودم جایی رو برای گریه پیدا می کردم ...
    آخر شب , عروس و دامادها رو دست به دست دادن و حسن زنشو برداشت و رفت خونه ی خودش و حسین و شریفه رو هم همون جا دست به دست دادن ...
    خانجان به من گفت : تو بمون مادر ... تا حالا که نبودی , برای فردا هم نمی خوای باشی ؟ ...
    علی گفت : این بار قول می دم فردا از سر کار که اومدم با هم بیایم ...
    خانجان گفت : علی آقا رو قولت حساب کردم ها , باز نری حاجی حاجی مکه ...
    گفت : قول شرف , خانجان ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۶   ۱۳۹۷/۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نوزدهم

    بخش سوم



    خاله ساکت بود و چیزی نمی گفت ... منتظر بودم که یک عکس العملی از خودش نشون بده ولی حرفی نمی زد , حتی یک اشاره هم نمی کرد ...

    موقع رفتن بود و فکر کردم دیگه به خیر گذشت ...
    همه ی خانواده ی علی به جلوداری عزیز خانم , راه افتادن طرف میدون چیذر ...
    حسین با راننده ی اتوبوس حرف زده بود و قرار بود مهمون های تهرانی رو که ماشین ندارن رو ببره ...
    خاله دست منو گرفت و گفت : با من بیا ... از من جدا نشو ...


    سربالایی رو رفتیم بالا ...
    من و خاله زودتر از بقیه رسیدیم ...
    خاله وسط میدون ایستاد و دامادهای عزیز خانم رو که می خواستن برن سوار اتوبوس بشن , صدا زد و گفت : تشریف بیارین ... همه بیاین اینجا باهاتون کار دارم ...
    گفتم : یا امام حسین , خاله تو رو خدا ... نه ... آبروریزی در نیار ...
    گفت : ساکت , تو حرف نزن ...

    و رفت کنار عزیز خانم و بازوی اونو گرفت با صدای بلند و محکم گفت : علی بیا اینجا ...
    گفت : بله خاله جون ؟ چشم ...

    خاله همینطور که تو صورت عزیز خانم نگاه می کرد , پرسید : دست لیلا چطوری سوخت ؟ ...
    علی گفت : خوب خاله با زغال ... برای چی ؟

    با تندی به عزیز خانم نگاه می کرد ...
    گفت : کی دستش رو سوزوند ؟
    علی گفت : منظورتون چیه ؟ نمی فهمم ...
    خاله برگشت تو صورت علی و گفت : برای اینکه نفهمی ... برای اینکه حواست به زنت نیست ...
    مادرت دست لیلا رو زغال گذاشته تا دف نزنه ...
    ببین چی بهت میگم علی ... خودت می دونی من همه کار ازم برمیاد ... بلدم چطوری از زغال گداخته شده و بدتر اون استفاده کنم ... از این به بعد کسی به لیلا چپ نگاه کنه با من طرفه ... بی کس گیر آوردی ؟



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۱:۱۱   ۱۳۹۷/۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نوزدهم

    بخش چهارم



    علی گفت : آره عزیز ؟ تو کردی ؟ ...
    عزیز خانم خودشو از تک و تا ننداخت و گفت : چیه خاله خانم دور برداشتی ؟ عروسمه , هر کاری دلم بخواد می کنم ... تو چرا فضولی می کنی ؟ ...
    خاله بازوشو گرفت و گفت : دختر خواهرمه , مثل دختر خودمه ... پدر کسی که اذیتش کنه را در میارم ... نمی تونه از دستم قِصِر در بره ...
    تو هم حساب این کارتو پس می دی ... صبر کن , برات دارم ...
    اینو تو گوشِت فرو کن ...

    علی حالا خودت می دونی با مادرت ... بعدا برام تعریف کن ...
    و خودش راه افتاد و به من گفت : لیلا با من بیا کارت دارم ... ملیزمان برو سوار شو دیر شده ...


    علی مات مونده بود و همین طور بقیه ...
    اقدس با ناراحتی  گفت : آره عزیز ؟ تو رو خدا بگو شما این کارو نکردی ... چطور دلت اومد دست این بچه رو بسوزنی ؟ ...
    عزیز خانم که داشت منفجر می شد , تلافی کار خاله رو سر اقدس خالی کرد و داد زد  : به تو مربوط نیست , برو زندگی خودتو بکن ...
    همه اینجا برای من زبون در آوردن ... شماها موقعی که این دختره منو حرص می ده کجایین ؟
    همتون می ذارین می رین , من می مونم و این سرتق ... نباید آدمش کنم ؟ ...
    علی با عصبانیت رفت سوار ماشین شد و چنان درو بست که معلوم بود هوا پسه ...
    در حالی که از اوضاعی که می خواست پیش بیاد می ترسیدم , خیلی از خاله م خوشم اومد ...
    رفتم ببینم چی می گه ...

    سوار ماشین شده بود ... از پنجره به من گفت : منتظر کسی نباش بیاد تو رو نجات بده , خودت قوی و شجاع باش ... نترس , خونه ی آخرش طلاق می گیری راحت میشی ...

    و گاز داد و رفت ...
    شاید خاله جزو اولین زنانی بود که پشت فرمون می نشست و برای همه تازگی داشت ...
    بعضی ها بهش حسادت می کردن و بعضی ها تحسین ...

    خاله که رفت , همه دیگه سوار شده بودن جز عشرت ... منتظر بود با من حرف بزنه و بعد سوار اتوبوس بشه ...
    گفت : لیلا جون نذار عزیزم اذیتت کنه , از اون خونه بیا بیرون ...
    به خدا زن بدی نیست , اینطوری باهاش رفتار شده و فکر می کنه اونم باید کار مادرشوهر خودشو بکنه ...
    با ما هم همین طور بود , فقط در مقابل علی کوتاه میاد ... ولی به خدا همش میگه تو رو دوست داره ... اینو گفتم تا بدونی ...
    صدای علی که داد می زد لیلا بیا دیگه , بلند شد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۴   ۱۳۹۷/۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نوزدهم

    بخش پنجم




    با عجله گفتم : چشم عشرت خانم ...


    و دویدم سوار ماشین شدم ...

    منتظر زخم زبون های عزیز خانم بودم ولی اون سکوت کرده بود و جلو بغل دست علی نشسته بود ... خدا می دونه چه حالی داشت ...
    علی پاشو گذاشت روی گاز ... تا اونجا که می تونست با سرعت می رفت ...
    جاده خاکی بود و میفتاد تو دست اندازها و ما بالا و پایین می رفتیم ...
    خوب من و شوکت از ترس دست همدیگر گرفته بودیم ... من که چشمم رو هم بستم و هیچ کس جرات نداشت بهش بگه یواش تر برو ....
    یکم که رفتیم , علی شروع کرد به داد و هوار کردن سر عزیز خانم : آخه چرا ؟ برای چی عزیز ؟
    من که بهت گفتم چقدر لیلا رو دوست دارم , چرا این کاری کردی ؟ ... می ذارم می رم ... دیگه پشت گوشِت رو دیدی منو دیدی ...
    لیلا همه چیز منه ... نمی فهمی ؟ چرا دلت نمی خواد من اونو دوست داشته باشم ؟
    بدگوییشو کردی , نشد ... به من راه کارای بد رو نشون دادی , نشد .. خودت دست به کار شدی ؟ می خوای ما رو از هم جدا کنی ؟
    توی مادر , به من نگفتی عروس ده روزه رو طلاق بدم ؟ ...
    من از لیلا تا آخر عمرم نمی گذرم ...

    ببین عزیز , شده از همه ی دنیا می گذرم از لیلا نمی گذرم ...
    علی این حرفا رو با داد و فریاد از ته گلوش می زد و عزیز خانم همین طور سکوت کرده بود ...
    وقتی رسیدیم در خونه , گفت : خدا رو شکر , فکر نمی کردم برسیم ...
    من منتظر چیز دیگه ای بودم ولی اون با سرعت پیاده شد و در خونه رو باز کرد و فورا از پله ها رفت بالا ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۸   ۱۳۹۷/۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نوزدهم

    بخش ششم



    ما هم رفتیم تو خونه ...
    شوکت یواشکی در گوشم گفت : خیلی خوب شد , عزیز حقش بود ... کار خوبی کردی به خاله ات گفتی وگرنه هر روز همین بساط بود ...
    فردا باهات حرف می زنم ... حتم دارم عزیز فردا خونه نمی مونه و به یک هوایی می ره بیرون ...
    هر وقت دسته گل به آب می ده همین کارو می کنه ...

    علی همین طور که اخم هاش تو هم بود اومد و با هم رفتیم تو اتاق ...
    نگاهی پر از غم به من کرد و گفت : ببخشید نتونستم ازت خوب مراقبت کنم ...
    این عزیز نمی ذاره ما زندگیمون رو بکنیم ... تو چرا به من نگفتی ؟
    گفتم : علی من از این حالت عصبانیت تو بیشتر از عزیز خانم می ترسم , تو رو خدا خودتو کنترل کن ... ترسیدم بگم تو باز خودتو بزنی ...
    اومد جلو منو بغل کرد ... هنوز برای اون خیلی کوچیک بودم ... همین طور که نوازشم می کرد , گفت : حالا که اینطور شد می برمت یک جا موسیقی یاد بگیری و برات ویولن می خرم ...
    می خوام ببینم کی می تونه جلوی ما رو بگیره ... بهت قول می دم ...
    خودمو کشیدم کنار و گفتم : ویولن می خوام چیکار ؟ من مشکلم اینه ؟
    بذار درس بخونم ... اگر اسمم رو متفرقه بنویسی , از ته دلم ازت ممنون می شم ...
    گفت : چشم , فدات بشم ... رو چشمم ...


    صبح , برخلاف حرف شوکت عزیز , خانم از خونه بیرون نرفت ولی پایین هم نیومد ...
    من و شوکت منتظرش بودم که از بالا صدا کرد : لیلا ؟  لیلا بیا بالا , کارت دارم ...
    شوکت گفت : نرو ... نرو , من می رم ببینم چیکار داره ...
    گفتم : نه , دیگه ازش نمی ترسم ... می خواد چیکار کنه ؟ اگر دست روم دراز کنه من می دونم چیکار کنم .. شما نترس ...


    اینو گفتم ولی زانوهام وقتی داشتم از پله ها می رفتم بالا , می لرزید ...
    جلوی کمدش نشسته بود و چند تا بقچه جلوش باز بود ...
    تا منو دید گفت : هان , اومدی مادر ؟ بیا من این پارچه رو برای عروسم گذاشته بودم کنار ... هر کدوم رو پسندت شد بردار , خودم می برمت خیاط برات بدوزه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۶   ۱۳۹۷/۱/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زار های طلایی🌾🌾🌾

    قسمت بیستم

  • ۱۵:۵۰   ۱۳۹۷/۱/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیستم

    بخش اول



    گفتم : دست شما درد نکنه ولی نمی خوام , لباس دارم ...
    گفت : بیا جلو , بیا خجالت نکش ... بشین اینجا پیش من , عروس خوشگلم ...
    ولی من هنوز منتظر بودم نیشش رو بزنه چون به شکل مسخره ای تغییر رفتار داده بود و کاملا معلوم بود داره ظاهرسازی می کنه ...
    با تردید کنارش نشستم ...
    گفت : ببین فکر کنم این بهت میاد ... اینم هست ... اصلا هر کدومش رو می خوای بردار ...
    زیر چشمی بهش نگاه می کردم ... انگار این زن رو اصلا نمی شناختم ...
    گفتم : هر کدوم رو شما صلاح می دونین , خوبه ... برای من فرقی نمی کنه ...
    چند تا از اونا را برداشت و گفت : فکر کنم همین ها خوبه ... حالا اینا اینجاست , هر وقت خواستی بگو بهت می دم ...
    تو عروس منی , زن پسر منی , من تو رو دوست دارم ولی یک چیزایی هست که نباید انجام بدی ... قبول داری ؟
    گفتم : مثل دیدن خانجانم ؟

    سرشو چند بار برد بالا و آورد پایین و گفت : نه ... نه ... آدم که نمی تونه مادرشو نبینه ... من اون کارای بد دیگه ات رو میگ م ...
    گفتم : عزیز خانم من کار بدی نکردم ... اگر لباس ها رو می گین , من که نخریدم علی خریده ...
    اگر دف رو می گین , اونم علی خریده ... شما دیدین من دست به اون دف بزنم ؟ ...
    گفت : مادر , آدم خودشو دست مرد نمی ده ... اونا از این چیزا خوششون میاد ... زن سالم خوب نیست از اون لباس های جلف بپوشه ..
    گفتم : اگر شما با زبون خوش بهم بگین من گوش می کنم ...
    گفت : راست میگی , منم بیخودی عصبانی شدم ... خوب بردار پارچه هاتو و بریم ناشتایی بخوریم ...
    لیلا حالا فکر نکنی دیگه بعد از این بهت سخت نمی گیرم ... می خوام ازت زن زندگی بسازم , یک روز منو دعا می کنی ... ولی دوستت دارم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۵:۵۴   ۱۳۹۷/۱/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیستم

    بخش دوم




    پارچه ها رو برداشتم و گفتم : دستتون درد نکنه ...

    و وقتی از اتاق اومدم بیرون , دیدم شوکت با سرعت داره می ره پایین ...
    تا عزیز خانم بقچه ها رو جمع کنه و بیاد پایین , گفت : لیلا یک وقت گول کاراشو نخوری ... می دونی لباس زیرای تو رو چیکار کرد ؟
    گفتم : نه , نفهمیدم ...
    گفت : داد به اقدس و عشرت که برای شوهراشون بپوشن ...

    اون تمام ترسش از اینه که علی رو از دست بده ... این پارچه ها رو هم بیخود ازش گرفتی , حالا باید براش تقاص پس بدی ...
    اون می خواست به علی ثابت کنه که منظور بدی نداشته ...
    گفتم : شوکت خانم شما چرا اینقدر با عزیز بدی ؟ بیچاره می خواست دل منو به دست بیاره ...

    گفت: بد نیستم , اون مادر منه ... مگه میشه دوستش نداشته باشم ؟ ... ولی فکر کنم اون منو دوست نداره , خیلی ازش زخم خوردم و می شناسمش ...
    بذار از خونه بره بیرون , برات تعریف می کنم ...


    عزیز خانم طبق برنامه ی هر روزش نزدیک ظهر رفت مسجد ... من و شوکت داشتیم کارای ناهار رو می کردیم ...
    اون روز من احساس بهتری داشتم و به خاطر حمایت خاله ام دیگه خودمو بی کس و تنها نمی دیدم ...
    شوکت مقداری گوشت گذاشته بود تو کاسه و داد دست من ... یک گلیم جلوی در مطبخ پهن کرد و هونگ سنگی رو آورد تا گوشت ها رو بکوبه برای شب , شامی درست کنه ...
    این دستور عزیز خانم بود ... چون علی خیلی دوست داشت , می خواست هر کاری بکنه تا علی ازش دور نشه ...
    وگرنه به خاطر اینکه اوضاع اقتصادی شهر خراب بود و اصلا مواد خوراکی گیر نمی اومد , اون غذا درست نمی کرد ...

    حتی نون هم به زحمت پیدا می شد ... مردم اون سال رو بعدها , سال قحطی می گفتن ... گوشت گیر هیچ کس نمی اومد و نون ها اونقدر بد بودن که نمی شد اونا رو خورد ...

    می گفتن خاک ارّه به آرد اضافه می کنن و خوردن گوشت فقط تو خونه ی ثروتمندان امکان داشت و عزیز خانم خیلی داشت برای علی سنگ تموم می گذاشت ...

    حالا عشرت باید روی تکه های گوشت اونقدر ضربه می زد تا تبدیل به گوشت چرخ کرده بشه ...
    پاهاشو باز کرد و هونگ رو گذاشت جلوش و شروع به کوبیدن کرد ... سرش پایین بود و برای من درددل می کرد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۸   ۱۳۹۷/۱/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیستم

    بخش سوم




    - می دونی چیه لیلا ؟ مشکل اصلی من اینه که خودمو نمی شناسم ... با خودم غریبه ام ...

    وقتی تو آیینه نگاه می کنم فکر می کنم کس دیگه ای رو می ببینم ...

    بچه که بودم لباس پسرونه رو دوست داشتم ... از علی دوسال بزرگترم ... دلم می خواست مثل اون باشم ...

    موی بلند رو دوست ندارم ... دامن دوست ندارم ... و عزیز هر بار که می دید من ادای پسرا رو در میام به من می گفت تو به علی حسودی می کنی و چشم نداری اونو ببینی ...
    حالا موضوع به همین جا ختم نمی شد ... به هر کس می رسید , می گفت : شوکت به علی حسودی می کنه , می ترسم بلایی سرش بیاره ...


    اوایل خودمم باور شد که می خوام به علی صدمه بزنم ... احساس گناه می کردم ولی کم کم می دیدم که چقدر علی رو دوست دارم و این حرف درست نیست ...

    ولی عزیز دست بردار نبود ... منو به خاطر اینکه حس مردونگی داشتم تحقیر می کرد ...

    دیگه از همه دور شدم ... روزها و شب ها گریه می کردم ... یکه و تنها موندم ...
    چون کارایی رو که اقدس و عشرت می کردن , مثل خاله بازی و عروسک بازی رو دوست نداشتم ...
    دلم می خواست الک دولک بازی کنم ... تیرکمون درست می کردم و باهاش گنجشک می زدم و هر بار از عزیز کتک می خورم ...
    اونقدر منو می زد که چند روز نتونم اون کارا رو بکنم ...

    یک موقع هایی که داشتم حرف می زدم , خوب می ببینی صدای من مثل زن ها نیست , مسخره ام می کرد و می خندید و می گفت : تو حرف نزن , آخر شوهرت رو زهره ترک می کنی ...
    و اینو برای همه به شوخی تعریف می کرد و می خندید ...

    لیلا من چند سال پیش عاشق یک دختر شدم ... باورت می شه ؟ ...
    نمی فهمیدم چرا ؟ ... خودمم نمی خواستم ...

    عزیز که فهمید , منو داغ کرد ... یک چیزی شبیه به تو ولی بدتر ...
    بعدم به زور شوهرم داد ... اونقدر از اون مرد بدم میومد که حتی اجازه ندادم تو رختخوابم بیاد ... اونم خسته شد و رفت زن گرفت ...

    عزیز اینا رو نمی دونه ... به خدا تا حالا به هیچ کس نگفتم , فقط من می دونم و تو ...

    وقتی اون دختر که همسایه مون بود شوهر کرد , من یک ماه مریض شدم ... می خواستم خودمو بکشم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۰۲   ۱۳۹۷/۱/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیستم

    بخش  چهارم



    شوکت به اینجا که رسید , دسته ی چوبی رو با حرص بلند می کرد رو هوا و محکم روی گوشت می کوبید ...
    طوری که انگار می خواست تمام حرصش رو از دنیا سر اون خالی کنه ...

    پیشونیش خیس عرق بود ... من ساکت بودم و نمی دونستم چی باید بگم ...
    خودش ادامه داد : وقتی طلاق گرفتم , عزیز باهام بدتر شد و بدتر ... و بدتر ...

    صبح تا شب سرکوفت زد ... تحقیرم کرد ...


    شوکت خیلی عصبی بود ... گوشتکوب رو پرت کرد رو زمین و آه کشید و گفت : لیلا تو بگو کجای این زندگی مال منه ؟ ... من کیم ؟  چرا باید اینطوری باشم ؟ ...

    کاش مثل تو بودم مثل اقدس و عشرت بودم ولی نیستم ... من کیم لیلا  ؟ ...


    هاج و واج مونده بودم ... دلم به شدت براش سوخت و نمی فهمیدم اون چی میگه ... اصلا چطوریه که خودشو نمی شناسه ...
    گفتم : تو رو خدا خودتون رو اذیت نکنین ... شما مهربون ترین آدمی هستی که من می شناسم ... خوب دلتون می خواد مثل پسرا باشین , این که عیب نیست ... منم با داداشم الک دولک بازی می کردم ...


    آه عمیقی دیگه ای کشید و باز ضربات محکم روی گوشت ...
    از خودم بدم اومده بود ... منم شوکت رو دوست نداشتم و با همه ی محبتی که به من می کرد , ازش فراری بودم ...
    تو دلم گفتم : خدایا منو ببخش , دیگه سعی می کنم باهاش خوب باشم ...

    تازه متوجه شده بودم که حتی علی هم اقدس و عشرت رو بیشتر دوست داشت و زیاد به شوکت اهمیت نمی داد ...
    حالا یک سوال تو ذهن من شکل گرفته بود ... این چیزا رو خدا تو وجود شوکت گذاشته بود و یک حس هایی رو هم به من داده بود ...
    تکلیف ما تو این دنیا چیه ؟ چطور می تونیم برخلاف میلی که با قدرت تو وجودمون بود , مقابله کنیم ؟ راه درست چیه ؟ و چه کسی درست میگه ؟ ...


    علی از راه که رسید , لباسشو در نیاورد و به من گفت : لیلا بریم پاتختی ...
    گفتم : عزیز خانم , شما مگه نمیای ؟
    گفت : نه مادر , پام درد می کنه ... از قول من سلام برسون ... برین به سلامتی برگردین ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۰۴   ۱۳۹۷/۱/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیستم

    بخش پنجم



    با ذوق و شوق آماده شدم ...
    اون روز اتفاقات خوبی برام افتاده بود ... هم عزیز خانم با من خوب شده بود , هم شوکت رو بهتر شناخته بودم ...
    هم اینکه علی به فکرم بود و داشت منو بدون حرف و سخن می برد خونه ی خانجانم ...


    از اون روز به بعد , عزیز خانم جور دیگه ای منو آزار داد ...
    پول زیادی در اختیار علی می ذاشت و حتی ماشینشو عوض کرد و اینطوری خودشو به علی نزدیک می کرد ...
    ولی ظاهرا با من کاری نداشت و علی با تمام محبتی که نسبت به من داشت , با اون پولا خوش می گذروند و شب ها تا دیروقت با دوستانش از این کافه به اون کافه می رفت و مست مست میومد خونه ...
    با همون حال که من ازش متنفر بودم , می خواست بغلم کنه ...
    من نمی خواستم و دعوامون می شد و علی بازم خودشو می زد ...
    عزیز خانم وساطت می کرد و ظاهرا به پشتیبانی از من در میومد ...
    ولی خنده ای پیروزمندانه روی لبش نقش می بست و من لذت این صحنه ها رو تو چشم عزیز خانم می دیدم ...
    اون خیلی دلش می خواست علی رو از من دور کنه و کاملا هم موفق بود ...


    تا اون روز که من فقط از ترس عزیز خانم , از خونه بیرون زده بودم و راهی چیذر شدم ...
    ولی نمی دونستم که سرنوشت من در این رفتن , رقم خورده بود و زندگی اصلی من از اینجا شروع می شد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۸   ۱۳۹۷/۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زار های طلایی🌾🌾🌾

    قسمت بیست و یکم

  • ۱۶:۰۱   ۱۳۹۷/۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و یکم

    بخش اول



    پاییز شده بود ...

    هر قدر به چیذر نزدیک می شدیم , سرد ر می شد ... و من که لباس گرم تنم نبود و یخ کرده بودم , هوشیار شدم ...
    چون مدتی بود که با صدای پای اسب و جیر جیر چرخ درشکه چشمم گرم شده بود ...
    با خودم فکر می کردم چیکار می کنی لیلا ؟ این چه کاری بود کردی ؟
    کاش نمیومدی ... حالا میان و با تو سری تو رو می بَرن و هزار جور وصله بهت می چسبونن ... خوبه برگردی ...
    آره راست میگی , برمی گردم و بهشون می گم یک جا قایم شده بودم ... ولی نه , دیگه نمی تونم ...
    نباید بذارم عمرم اینطوری تباه بشه ...
    ولی لیلا این راهش نیست ... پس راهش چیه به نظر تو ؟
    آخه مگه مشکل من تو اون خونه یکی بود ؟ از یک طرف عزیز خانم که دایم مراقب کارای منه ... نمی تونم دست از پا خطا کنم ... یک قرون  پول ندارم ... اصلا هیچ اختیاری ندارم ....
    علی چی ؟ اون که هر شب می ره و مست میاد خونه و همه ی پولاشو تو کافه ها خرج می کنه و سرکوفتشو عزیز خانم به من می زنه رو چیکار کنم ؟
    حالا همه ی اینا به کنار , شوکت از همه بدتر شده ...
    اون خواهر شوهر منه ولی دائم با محبت های افراطی و بی دلیل و نگاه های چندش آورش منو عذاب می ده ... از همه بیشتر اون خونه رو برای من جهنم کرده و چون دلم براش می سوزه حرفی هم نمی تونم بزنم ...
    ولی با اینکه سنم کمه می فهمم که اون نسبت به من رفتارش عادی نیست و موندن من تو اون خونه دیگه درست نیست ...
    آره , می رم پیش خانجان ... اگر علی اومد , می گم تا خونه ی جدا نگیره برنمی گردم ...


    رسیدیم میدون چیذر ... من پیاده شدم ... دیگه نزدیک ظهر بود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۰۵   ۱۳۹۷/۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و یکم

    بخش دوم



    وارد حیاط که شدم , خانجان منو دید ... از خوشحالی اومد به طرفم و بلند گفت : وای خدا , باورم نمی شه ... تو اینجا چیکار می کنی ؟ مادر , فدات بشم ... بیا , بیا که خوش اومدی ... کو علی ؟
    گفتم : خانجان تنها اومدم ...

    وا رفت ... یکم بهم نگاه کرد و زد تو صورتش و گفت : چی شده ؟ برای چی ؟ چطوری اومدی یک زن تنها ؟ عزیز خانم اجازه داد ؟ ...
    گفتم : بدون اجازه اومدم , من دیگه تو اون خونه برنمی گردم ... بریم تو براتون تعریف کنم ...
    سرشو بر گردوند و صدا زد : شریفه ... شریفه .... بیا ...
    شریفه از در اتاقش اومد بیرون و صورتش از هم باز شد و گفت : سلام لیلا جون , خوش اومدی ...
    خانجان گفت : چادر سرت کن , برو به حسین بگو آب دستشه بذار زمین و بیاد لیلا رو ببره تهران ، تحویل شوهرش بده ...
    گفتم : چی میگی خانجان ؟ من برنمی گردم ... اگر براتون تعریف کنم شما هم نمی ذارین برم ...
    گفت : تا اونجا که من می دونم علی پسر خوبیه ... عزیز خانم هم بزرگتر توست , باید به حرفش گوش کنی ... بیچاره تو این قحطی که نون گیر خلایق نمیاد , داره شما رو ضبط و ربط می کنه ... اگر اون نبود , تو ماشین سوار بودی ؟
    شوهرت بهترین ماشین رو داره , یکم چشم و رو داشته باش ...
    گفتم : ببین خانجان , من اون لیلایی که فرستادی خونه ی علی , نیستم ... اون ماشین و اون نونی که به من می ده تو سرم بخوره ...
    علی نجسی می خوره , مگه شما نگفتی مردی که نجسی بخوره زن نباید باهاش باشه ؟ اون هر شب مست میاد خونه , نزدیک صبح ... بعد می ره اداره و یک ساعت میاد خونه و دوباره می ره صبح میاد ...
    بذار براتون تعریف کنم ... اگر گفتی برگرد , برمی گردم ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۹/۱/۱۳۹۷   ۱۶:۱۵
  • ۱۶:۰۸   ۱۳۹۷/۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و یکم

    بخش سوم




    خانجان دستشو گذاشت روی سرش و دو زانو نشست و گفت : واویلا ... وای بر من ... چه خاکی تو سرم شد ... اومد به سرم از اونچه می ترسیدم ... عزیز خانم چی میگه ؟ اون که زن مومنیه , چطوری اجازه می ده بچه اش این کارو بکنه ؟
    گفتم : به اون هیچی نمی گه , به من می گه تقصیر توست ، عرضه نداری شوهر تو جمع و جور کنی ... از چشم من می ببینه ...
    می دونی علی نماز نمی خونه ... نگفتی تو خونه ای که بی نماز باشه غذا خوردن حرومه ؟ حالا خودت بگو من چیکار کنم ؟ دلت می خواد برم جهنم ؟
    هم نجسی می خوره هم نماز نمی خونه ... به خدا من از ترس جهنم نمی تونم برگردم تو اون خونه ...


    خانجان بلند شد ... پریشون شده بود ... انگار خودش گناه کبیره کرده بود ...
    مرتب  می گفت : خدایا منو ببخش ... توبه ... توبه .... وا مصیبتا ... یا قمر بنی هاشم به فریادم برس ...
    الان عزیز خانم سر و کله اش پیدا می شه , من از عهده اش بر نمیام ... چه خاکی تو سرم بریزم ؟ ...
    گفتم : پیغام بده خاله بیاد , اون می تونه ... تو رو خدا خانجان به خاله خبر بده ...
    گفت : آره ... آره , خاله ات بهتر از پسش بر میاد ...
    شریفه , برو به حسین بگو یک وسیله ای پیدا کنه بره تا تجریش زنگ بزنه به آبجیم ... بهش بگه زود خودشو برسونه به من ... زود باش ...

    شریفه پرسید: حسین آقا شماره رو می دونه ؟

    خانجان گفت : یک کاغذ و مداد بیار لیلا برات بنویسه ... دو تا دو ... یه سه ... یه پنج ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۲   ۱۳۹۷/۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و یکم

    بخش چهارم




    من فکر می کردم خیلی زود سر و کله ی علی پیدا بشه , قبل از اینکه خاله برسه ...
    ولی تا غروب خبری از هیچ کس نشد ...

    من می دونستم به خانجان چی بگم که کلا با برگشتن من مخالف بشه ...
    اون هر چیزی درست می کرد , به شوخی و جدی می گفت بی نمازش نخوره ...
    منم از این باب گفتم و از بلاهایی که سرم اومده بود و خوب که اونو پُر کردم , خیالم راحت شد و خانجان  طبق معمول مثل ابر بهار اشک می ریخت و به حرفای من گوش می داد ...
    یک مرتبه یک چیزی به خاطرش رسید و از من پرسید : آبستن نیستی ؟
    با خجالت گفتم : وا , خانجان ؟ این حرفا چیه می زنی ؟ من چه می دونم ...
    گفت : اگر باشی دیگه کاریش نمی شه کردا ... من یک علی بسازم صد تا علی از بغلش در بیاد ... تف به روش , این طوری به من قول داده بود ؟ خونه اش آب و دون ...


    شب شد و حسین اومد خونه و با من روبوسی کرد و نشست روبروم ...
    پرسید : جریان چیه آبجی ؟ علی کاری کرده ؟

    خانجان گفت : نگو ننه ... نمی دونی چه بلاها سر آبجیت آوردن ...
    حسین گفت : برای همین خاله رو خبر کردین ؟

    خاله گفت : امشب روضه دارم , فردا میام ...
    آبجی جون , این کارا رو نکن ... پای خاله رو هم وسط نکش ... تو باید برگردی خونه ی شوهرت ... اینطوری یِلخی سرتو بندازی پایین و از خونه بیای بیرون , کار درستی نیست ...
    شوهرت عیب داره ؟ باشه , قبول ... تو باید درستش کنی , چاره نداری ... هر زنی تا به مشکل بر بخوره نمی شه که از خونه ی شوهر بزنه بیرون ... الان بیان به من شکایت تو رو بکنن , من که خجالت زده هستم ...
    فکراتو بکن ...
    الان وضع مملکت هم خیلی خرابه ... میگن شاه می خواد قوام رو برداره , این شلوغی رو راه انداخته  ... نون گیر مردم نمیاد , خدا رو شکر کن گشنه نموندی ... ما هم والله به کار خودمون موندیم ...
    امروزِ روز نمی شه یک شکم سیر تو مردم پیدا کرد , هر کس باید به فکر خودش باشه ... ولی اگر تو بخوای بمونی قدمت رو چشمم .. من داداشت هستم , دنده م نرم می شه ازت نگهداری می کنم ...

    من صلاحت رو گفتم , خود دانی ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۵   ۱۳۹۷/۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و یکم

    بخش پنجم




    حرف های حسین مثل خنجر تو قلبم فرو رفت ...
    نمی دونستم یک روز اگر به خونه ی پدرم برگردم این حرفا رو می شنوم و راه به اونجا ندارم ...
    ولی به خونه ی عزیز خانم هم نمی خواستم برگردم ...
    دیگه سکوت کردم ... اونقدر غمگین شده بودم که دلم نمی خواست حرف بزنم ...

    اگر مجبور بشم تو اون خونه برگردم چی میشه ؟ دوباره روز از نو و روزی از نو ؟
    نه , نمی خوام ... چرا علی نیومد دنبالم ؟ ... یعنی از دستم عصبانی شده ؟ یعنی عزیز خانم نذاشته بیاد ؟
     اگر نیومدن , تو این شلوغی و قحطی من کجا برم ؟

    با این فکرا کنار خانجانم خوابیدم ... اما یک احساس خوب بهم دست داد وقتی بغلم کرد و از روی دلسوزی دستی به سرم کشید و گفت : بی مادر بشی الهی که تو رو به این حال و روز نبینم ...


    ولی من نمی دونم چه خاصیتی تو وجودم بود که با لحظه ها شاد و غمگین می شدم ...
    همین که اون موقع کنار مادرم بودم , قلبم آروم گرفته بود ...
    درست برعکس خانجان که از کاه کوه می ساخت و  به جای هر کاری گریه می کرد , سرمو بردم تو سینه اش و چشمم رو بستم و قرار گرفتم و تو دلم گفتم : خانجان خیلی دوستت دارم ولی نمی خوام مثل تو باشم ... یعنی نیستم که باشم ...
    همون طور تو بغل مهربونش خوابم برد و یک مرتبه از صدای وحشتناکی از خواب پریدم ...
    خانجان هم هراسون بلند شد و نشست ...

    یکی با ضربات محکم و پشت سر هم می کوبید به در ... حسین زودتر از ما اومد تو ایوون و داد زد : کیه ؟
    علی بود با لحن مستانه داد زد : منم , وا کن ... اومدم لیلا رو ببرم ... اومدم زنم رو ببرم ... لیلا ... لیلا دوستت دارم ...
    حسین رفت درو باز کرد ...
    خانجان ترسیده بود و مثل بید می لرزید و اوقاتش خیلی زیاد تلخ بود ...

    چون اگر علی اونطور مست پا تو خونه اش می ذاشت , اون باید همه جا رو آب می کشید و خودشم می رفت جهنم ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان