گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیستم
بخش سوم
- می دونی چیه لیلا ؟ مشکل اصلی من اینه که خودمو نمی شناسم ... با خودم غریبه ام ...
وقتی تو آیینه نگاه می کنم فکر می کنم کس دیگه ای رو می ببینم ...
بچه که بودم لباس پسرونه رو دوست داشتم ... از علی دوسال بزرگترم ... دلم می خواست مثل اون باشم ...
موی بلند رو دوست ندارم ... دامن دوست ندارم ... و عزیز هر بار که می دید من ادای پسرا رو در میام به من می گفت تو به علی حسودی می کنی و چشم نداری اونو ببینی ...
حالا موضوع به همین جا ختم نمی شد ... به هر کس می رسید , می گفت : شوکت به علی حسودی می کنه , می ترسم بلایی سرش بیاره ...
اوایل خودمم باور شد که می خوام به علی صدمه بزنم ... احساس گناه می کردم ولی کم کم می دیدم که چقدر علی رو دوست دارم و این حرف درست نیست ...
ولی عزیز دست بردار نبود ... منو به خاطر اینکه حس مردونگی داشتم تحقیر می کرد ...
دیگه از همه دور شدم ... روزها و شب ها گریه می کردم ... یکه و تنها موندم ...
چون کارایی رو که اقدس و عشرت می کردن , مثل خاله بازی و عروسک بازی رو دوست نداشتم ...
دلم می خواست الک دولک بازی کنم ... تیرکمون درست می کردم و باهاش گنجشک می زدم و هر بار از عزیز کتک می خورم ...
اونقدر منو می زد که چند روز نتونم اون کارا رو بکنم ...
یک موقع هایی که داشتم حرف می زدم , خوب می ببینی صدای من مثل زن ها نیست , مسخره ام می کرد و می خندید و می گفت : تو حرف نزن , آخر شوهرت رو زهره ترک می کنی ...
و اینو برای همه به شوخی تعریف می کرد و می خندید ...
لیلا من چند سال پیش عاشق یک دختر شدم ... باورت می شه ؟ ...
نمی فهمیدم چرا ؟ ... خودمم نمی خواستم ...
عزیز که فهمید , منو داغ کرد ... یک چیزی شبیه به تو ولی بدتر ...
بعدم به زور شوهرم داد ... اونقدر از اون مرد بدم میومد که حتی اجازه ندادم تو رختخوابم بیاد ... اونم خسته شد و رفت زن گرفت ...
عزیز اینا رو نمی دونه ... به خدا تا حالا به هیچ کس نگفتم , فقط من می دونم و تو ...
وقتی اون دختر که همسایه مون بود شوهر کرد , من یک ماه مریض شدم ... می خواستم خودمو بکشم ...
ناهید گلکار