داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت هجدهم
بخش ششم
خوب دیگه مجبور بودم با آیدا حرف بزنم و دوباره باهاش صمیمی بشم ...
با هم رفتیم کلاس و اون روی صندلی کنار من نشست ... دوباره خودشو به من نزدیک کرده بود و من که اخلاق اونو می دونستم , خیلی زیاد مردد بودم که این کارو بکنم یا نه ...
به هر حال با حساب و کتابی که تو ذهنم کردم , تصمیم گرفتم بعد از ظهر ساعت سه خودمو برسونم به شرکتی که اون آدرس داده بود ...
سراغ آقای جهانی رو گرفتم ...
به محض اینکه خودمو معرفی کردم , با روی باز ازم استقبال کرد و دست داد و پرسید : خوب شما برنامه نویس هستین ؟
گفتم : اونم بلدم ...
گفت : ما یک نفر رو می خوایم که سرپرست کلیه ی کارهای کامپیوتری شرکت باشه ... می خوایم یک سیستم درست و بی نقص داشته باشیم که ایراد نداشته باشه ... تمام کارای شرکت ثبت و برنامه ریزی بشه ....
تا حالا چند نفر اومدن ولی هنوز ما یک سیستم درست و حسابی نداریم ...
آیدا خانم می گفت شما منت گذاشتین و قبول کردین ...
گفتم : بله , می تونم ... اما حتما بهتون گفته که من دانشگاه دارم , ولی می تونم از راه دانشگاه بیام و کاری رو که شما می خواین براتون انجام بدم ...
گفت : البته ولی ما صبح ها هم شما رو لازم داریم ولی اگر سیستم مرتب بشه , می تونین گاهی دیرتر بیاین ... حقوقتون هم ماهی دو تومن می نویسم ...
ان شالله اگر همه چیز خوب پیش بره , ما از خجالتون درمیایم ...
من اونقدر خوشحال شده بودم که فورا قرارداد رو یک نگاهی انداختم و امضاء کردم و با خوشحالی رفتم و به نسترن و مامان خبر بدم که یک کار خوب پیدا کردم و از فردا مشغول می شم ...
مامان باز نگران شد و پرسید : دانشگاهت چی می شه ؟
گفتم : مادر من فقط باید برم امتحان بدم ... بعدم که تابستون می شه ... بعدم که خدا بزرگه ...
ناهید گلکار