داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیست و هشتم
بخش سوم
موقعی که برمی گشتیم خونه , نسترن در حالی که بغض داشت گفت : اگر نمی خواهی منو ببخشی , پس منو برسون خونه ی بابام ... دیگه از این قهر تو خسته شدم ... فردا هم نمیام ...
گفتم : واقعا که فکر می کردم همیشه بی حساب و کتاب کاراتو می کنی ولی حالا بهم ثابت شد که نه بابا ، خیلی هم حواست جمعه ... فکر کردی من از بابابزرگ رودروایسی دارم ؟ الان میفتم روی پات ؟ ... نه جونم , هر کجا می خواهی برو و فردا هم نیا ... اصلا برام مهم نیست ... برای همه توضیح می دم با من چیکار می کنی ...
گفت : نه به خدا قسم می خورم دلم می خواد باهات آشتی کنم ... دلم می خواد بازم دوستم داشته باشی ... اینطوری قهر تو اذیتم می کنه ...
گفتم : کاش قبل از اینکه با من ازدواج کنی با خودت فکر می کردی من برزو رو می خوام چیکار ... اون که نه پول داره , نه مادر و پدر پولداری داره , نه بهش اعتماد دارم ... پس چرا باهاش ازدواج کردم ؟
گفت : دوستت داشتم ... می فهمی ؟ می دونی عشق چیه ؟
گفتم : هر چی هست اینی نیست که تو نسبت به من داری ... با خودت چی فکر کردی ؟ می خواستی منو عوض کنی ؟ یا من یک معجزه کنم ... شایدم ازم انتظار دزدی داری که تحقیرم می کنی ...
ولی اینو بدون که تو هستی که داری تحقیر می شی ... من نیستم ...
چون من از تو می خوام همونی باشی که دیدمت و تو از من می خوای همونی بشم که تو می خوای ...
تفاوت عشق من و تو در همینه ... برای همین با هم نمی سازیم و روز به روز از هم فاصله می گیریم ...
گفت : تو رو خدا این حرفا رو نزن ... شعر میگی ... من کی خواستم تو عوض بشی ؟ ... فقط می خوام رابطه ای با آیدا نداشته باشی ... خواسته ی زیادیه ؟ حالا بحث نکن ...
دیگه آشتی کن , قول دادم دیگه ... ببخش ...
شوهر جونم ... فدات بشم ... ببین چقدر خوشگل شدم ... به خدا برای اینکه چشمت دنبال دخترای دیگه نره خودمو برات درست می کنم ...
امشب همه فهمیدن که با من سرسنگینی ... همینو می خواستی ؟
گفتم : اشکال نداره , اقلا چشممون نمی کنن ... کاش می فهمیدی که اگر اخلاقت رو خوب می کردی از همه چیز برای من مهم تر بود ...
ناهید گلکار