خانه
× برای دیدن جدیدترین مطالب این تاپیک اینجا کلیک کنید و برای دیدن صفحه ابتدایی، این پنجره را ببندید.
برای دیدن صفحات دیگر، بر روی شماره صفحه در شمارنده بالا کلیک کنید.
مشاهده جدیدترین مطالب این تاپیک
38.5K

رمان ایرانی " یک اشتباه جزیی "

  • ۲۱:۴۶   ۱۳۹۶/۱۱/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " یک اشتباه جزیی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶

  • leftPublish
  • ۲۲:۲۲   ۱۳۹۶/۱۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹 یک اشتباه جزیی 🌹🌹

    قسمت اول

  • ۲۲:۲۶   ۱۳۹۶/۱۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت اول

    بخش اول 



    چهار زانو با چشم های بسته نشسته بودم ....
    فرح , خیلی کارشناسانه دستشو گذاشته بود روی سر من و داشت خوابم می کرد ...
    اون ادعا می کرد هیپنوتیزم بلده و می تونه آدم ها رو خواب کنه تا از گذشته و آینده خبر بیارن ...

    با این کلمات شروع  کرد :
    روی کف پات تمرکز کن ... حالا چه رنگی رو می بینی ؟ خوب , چاکرای اولت باز شد ... آهسته بیا بالا تا زانو ... اونو احساس کن ... چه رنگی رو می ببینی ؟ خوب چاکرای دوم هم باز شد ...
    آهسته بیا بالا ... بیا بالا ... خوب , روی سینه تمرکز کن ... اگر رنگ آبی روشن دیدی , این چاکرا هم باز شد ... برو رو گردنت و از اونجا برو روی سرت ... همین جا بمون , فقط کاسه ی سرت رو احساس کن ... حالا چه رنگی رو می بینی ؟ خوب , دیگه چاکراهات همه باز شدن ...
    تو الان توی یک دشت پر از گل ایستادی ... می بینی ؟ ...
    دور و برت کسی نیست ؟ ... می تونی اون کوه رو جلوی روت ببینی ؟ برو بالای اون کوه ...
    و جملاتی از این قبیل می گفت و منم تو تصورم اونا رو جلوی چشمم مجسم می کردم و جواب می دادم ...
    همین طور که دستش روی سرم بود , ادامه داد : به دور دست نگاه کن ...
    حالا برو جلو ... اونقدر برو تا برسی نوک قله ی کوه ... الان از اون بالا همه ی نادیده ها رو ببین ... تو به عالم غیب پا گذاشتی ... چی می بینی ؟
    ...
    و من با شینطنت اونو سر کار گذاشته بودم ... مرتب جواب اونو می دادم و وانمود می کردم هر چی اون میگه می بینم و این طوری اونم تشویق می شد بیشتر روی من کار می کرد ...
    خودمم کنجکاو شده بودم ببینم این هیپنوتیزم چطوریه و آیا میشه از این طریق به خواب رفت و از غیب خبر آورد ؟

    اون می پرسید و منم هر چی به ذهنم می رسید جواب می دادم ...

    نمی دونستم چقدر راسته ولی دوست داشتم امتحان کنم ... تجربه ی جالبی بود ...
    فرح بارها منو خواب کرده بود و من اصلا از خود بیخود نشده بودم و همه ی سوال های اونو با تصمیم خودم جواب می دادم ...
    برای همین فکر می کردم من دارم اونو سر کار می ذارم و چیزی که به ذهنم می رسید رو می گفتم ...
    هر بار که می خواست منو هیپنوتیزم کنه , به امید اینکه این بار به خواب برم , قبول می کردم و دیگه بر این باور شده بودم که این کار , شدنی نیست ...



    ناهید گلکار

  • ۲۲:۲۸   ۱۳۹۶/۱۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت اول

    بخش دوم



    برای من باورکردنی نبود که بشه به همین آسونی از آینده و عالم غیب خبر آرود ...
    تا اون روز از من پرسید : الان ببین احمد کجاست ؟
    کمی فکر کردم و یک مرتبه شوهر اونو تو یک رستوران سنتی دیدم که با یک زن نشسته بود و همینو بدون فکر به زبون آوردم ...
    دستش شروع کرد به لرزیدن و گفت : چیکار می کنن ؟ زود بگو ...

    ولی من تمرکزم رو از دست داده بودم و دیگه نمی تونستم اونا رو ببینم ...
    فرح  هم متوجه شد و فورا فهمید و گفت : انرژی من قطع شد , باید بیدارت کنم ...
    البته من خوابی که اون می گفت رو نمی فهمیدم ولی اصرار داشت چشمم رو باز نکنم تا اون منو به روش خودش بیدار کنه ... می گفت باید چاکراهاتو ببندم بعد چشمت رو باز کنی ...
    وقتی مثلا از خواب بیدار شدم , فرح هراسون بود ... انگار صورتش می لرزید و شروع کرد به گریه کردن ...
    در حالی که من از کاری که کردم پشیمون بودم و می دونستم یک فکر بی مورد به ذهنم رسیده ...
    اون با عجله مانتوش برداشت و تنش کرد و گفت : خودم می دونستم احمد باهاش رابطه داره ...
    پرسیدم : کیه؟ تو می شناسیش ؟
    گفت : آره , همین معصومِ بی وجدان ...
    با تعجب پرسیدم : همین معصوم که همیشه میاد خونه ات و با هم مثل خواهرین ؟
    گفت : آره , کثافت ... صبر کن ثابت کنم , خدمتش می رسم ...



    ناهید گلکار

  • ۲۲:۳۲   ۱۳۹۶/۱۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت اول

    بخش سوم




    تازه من متوجه شده بودم که در واقع فرح اون روز اومده بود خونه ی ما و غیر ستقیم منو خواب کرده بود تا بهش بگم شوهرش الان کجاست ...
    اون عقیده داشت من تله پاتی قوی دارم و خیلی خوب انژری اونو جذب می کنم ...
    من که از این چیزا سر در نمی آوردم و از وقتی با اون آشنا شدم , هر بار که بهم می رسیدیم منو خواب می کرد ...


    دو سالی بود که من و فرح با هم از طریق شوهرامون دوست شده بودیم ...
    ولی اصلا تصورشو هم نمی کردم که شوهر اون اهل خیانت باشه ... مرد نجیبی به نظر می رسید ...
    حالا منم ناراحت بودم چون احمد آقا با شوهر من خیلی صمیمی بود و هر کاری می کردن با هم انجام می دادن .. این بود که کنجکاو شدم تا از جریان سر در بیارم ...
    با اینکه حال خوبی نداشت , گفتم : وایستا , اول برام تعریف کن جریان چی بوده ... من الکی گفتم به خدا , از خودم در آوردم ...
    همین طور که شالشو می بست دور گردنش و از در می رفت بیرون , گفت : نه , تو درست دیدی ... فقط نتونستم تا حالا مچشو گیر بندازم ...
    می رم جایی که تو دیدی ... می دونم کجاست , خیلی با هم اونجا شام خوردیم ...
    گفتم : هنوز که موقع شام نیست , کسی این موقع روز رستوران نمی ره ...
    گفت : تلفنش رو چک کردم , از هر ده تا شماره نُه تاش شماره ی معصوم بود ... چند بارم با هم اونا رو دیدن ... یک بارم خواهرم اونو سوار ماشینش دیده ...
    مگه زیر بار رفت ؟
    تازه عصبانی شد و با من دعوا کرد که دوست تو بوده سوارش کردم , اشکالی داره ؟

    منم گفتم حالا بهت ثابت می کنم ... الانم می رم حسابشو می رسم ...
    گفتم : فرح جان تو رو خدا ول کن , من چیزی ندیدم .. اصلا چرا اینو به تو گفتم , نمی دونم ... به خدا الکی بود , از خودم در آوردم ...


    اما اون گوش نکرد و درو زد به هم رفت ...

    یک لگد کوبیدم به زمین ... ای خدا , چیکار کردم من ؟ ای لعنت به تو گلناز , این چه حرفی بود آخه بهش زدی ؟  فکر عاقبتشو نکردی ؟ بی شعور ... تا کی از دست بی عقلی های تو بکشم ...
    نتونستم طاقت بیارم و زنگ زدم به موبایلش ... پرسیدم : کجایی ؟
    گفت : دارم می رم رستوران ...
    گفتم : خواهش می کنم برگرد ... به خدا , به قرآن , به جون یک دونه پسرم من همینطوری گفتم ... اصلا با عقل جور در نمیاد ...
    گفت : باشه , الان می رم معلوم میشه تو راست گفتی یا نه ... ضرر که نداره ... نگران نباش , کار بدی نمی کنم ...  بهت خبر می دم ...



    ناهید گلکار

  • ۲۲:۳۵   ۱۳۹۶/۱۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت اول

    بخش چهارم




    موبایل رو پرت کردم رو مبل ... اگر برای اون اتفاقی میفتاد من خودمو مقصر می دونستم ...
    یک لحظه به فکرم رسید ؛ اما خوب , من برای چی ناراحتم ؟ امکان نداره اونجا باشن , من که از خودم در آوردم ... آره بابا , ول کن ... چرا من فکر کردم ممکنه احمد رو اونجا ببینه ؟ ... نه بابا , نمی شه ...


    ولی بازم خیالم راحت نبود ...
    همین اینکه باعث ناراحتی فرح شده بودم , برام کافی بود که تو فکرش باشم و جز انتظار کشیدن کاری ازم بر نمی اومد ...
    وقتی صدای زنگ تلفن بلند شد , نفهمیدم چطوری خودم بهش رسوندم ... فرح  بود ... گفتم : وای ... وای , خدا رو شکر ... چی شد ؟ کجایی ؟ اونجا بود ؟
    گفت : بله , دقیقا ... آقا دارن با معصوم اینجا خوش می گذرونن ... دیدی چی شد ؟ زندگیم به هم خورد گلناز ...
    پرسیدم : واقعا ؟ نه بابا , محاله ... من الکی گفتم , به خدا یک چیزی به ذهنم رسید و پروندم ... فرح اشتباه نمی کنی ؟
    گفت : هیچی نگو , داره دست و پام می لرزه ولی جرات نمی کنم برم جلو ... حالم خیلی بده ...
    یک کاری دست اونا یا خودم می دم ... احمد رو که می شناسی , میگه دوست تو بود دیدمش ، داریم با هم یک چیزی می خوریم ... پرروتر از این حرفاست ... نه , این نمی شه ... باید ته و توی قضیه رو در بیارم ...
    با بی حالی پرسیدم :  تو الان کجایی ؟
    گفت : دیدمشون و بدون اینکه اونا منو ببینن , اومدم بیرون ... اینجا جاش نبود , اما دماری از روزگارش در بیارم اون سرش ناپیدا ... راستی گلناز دستت درد نکنه ... گلناز ؟ الو ؟ الو  ؟
    زبونم بند اومده بود ... گفتم : ای وای , یعنی چی ؟ آره ؟ من درست دیدم ؟ فرح , فکر نکنم ...
    گفت : قطع کن , بعدا بهت زنگ می زنم ... باید از اینجا برم ... یک نقشه ی درست و حسابی بکشم و پدر جفتشون رو در بیارم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۲۲:۳۸   ۱۳۹۶/۱۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت اول 

    بخش پنجم



    اونقدر ولو شده بودم که نمی تونستم خودمو پیدا کنم ...
    یعنی من تونسته بودم بفهمم احمد کجاست ؟ نه بابا , اتفاقی شده ... امکان نداره ...
    همین طور فکرم مشغول بود و داشتم شام درست می کردم و منتظر مسعود بودم که زنگ زد و یک طوری که انگار عجله داشت , گفت : گلناز , عزیزم , من یکم دیر میام خونه ... با احمد یک کاری داریم , انجام می دم و میام ...
    پرسیدم : شام می خوری میای ؟
    گفت : نه , شام کجا بود ؟ این چه سوالیه ؟ کار داریم ... سعی می کنم زود بیام عزیزم ...


    گوشی رو قطع کردم و همین طور که حرص می خوردم , گفتم : عزیزم و کوفت , عزیزم و درد ... اون مرتیکه با اون زنه بود , تو پیشش چیکار می کنی ؟ وای نه , خدای من نکنه اینم با یک زن دیگه رفته و چهارتایی با هم باشن ؟
    این فکر مثل مته داشت مغزم رو سوراخ می کرد ...
    یه احساس بدِ مزخرفی وجودم رو گرفته بود که نگو و نپرس ...

    من از عشق مسعود به خودم مطمئن بودم و هرگز بهش شک نمی کردم ... کارای فرح هم به نظرم مسخره میومد ...
    حالا حس اونو کاملا درک می کردم ...

    زنگ زدم به فرح و گفتم : کجایی ؟

    گفت : اوه , بسه دیگه ... تو چرا اینقدر از من می پرسی کجایی ؟ اعصابم خرده , سوال بیخودی نپرس ... دارم می رم خونه ... کدوم گوری رو دارم برم ؟ ...
    گفتم : گریه کردی ؟
    گفت : آره , دارم همین طور زر می زنم ...
    گفتم : می دونی چی شده ؟ مسعود الان زنگ زد گفت پیش احمدم ... یا دروغ گفته یا چهارتایی با هم می خوان برن بیرون ...
    فرح پرسید : کدوم چهار تا ؟
    گفتم : خوب اگر احمد آقا با معصوم بوده باشه و مسعودم پیشش باشه , پس یکی رو هم مسعود با خودش برده ... زود باش بیا اینجا تا نیومدن , دوباره منو خواب کن شاید اونا رو دیدم ...
    فرح گفت : آقا آدرس عوض شد , برو طرف ونک ... اومدم گلناز ... تو بچه ات رو بخوابون که مزاحم نشه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۳   ۱۳۹۶/۱۱/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹 یک اشتباه جزیی 🌹🌹

    قسمت دوم

  • ۱۳:۳۲   ۱۳۹۶/۱۱/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت دوم

    بخش اول



    فرح مثل زنبورزده ها در حالی که بالا و پایین می پرید , از پله ها اومد بالا ...

    منم که فکر می کردم هر چه زودتر به فرح برسم از کار مسعود زودتر سر در میارم , سر پله ها منتظر شدم ...
    خودشو انداخت تو بغل من و شروع کرد به گریه کردن ...
    گفتم : گریه نکن ... تو رو خدا بیا منو زودتر خواب کن , دیر میشه ... بدو ...
    گفت : یک چیز داغ بده بخورم گلوم خشک شده ...
    گفتم : بهت می گم دیر می شه , دست دست نکن ... منو خواب کن , بعدا برات قهوه میارم ...
    گفت : نه , الان می خوام ... نمی تونم حرف بزنم , بی رحم ...


    رفتم تو آشپزخونه ... اون ادامه داد : تو راه زنگ زدم به احمد , پرسیدم کجایی ؟ بی شرف خونسرد جواب داد : داریم با مسعود می ریم سر ساختمون ...
    منم گفتم : پیش توام , بیاد اینجا دنبالم ... پس لابد مسعود دروغ نگفته ...


    یک قاشق نسکافه ریختم تو لیوان و آب جوش ریختم روش و آوردم گذاشتم جلوش و چهار زانو نشستم و چشممو بستم و گفتم : فرح , تو رو خدا زود باش ... می ترسم دیر بشه ...
    فرح یک سیگار روشن کرد و یک کم از نسکافه اش خورد ...
    گفتم : سیگار ؟ تو که سیگاری نبودی , اینو از کجا آوردی ؟

    چشماش حلقه ای از اشک داشت ... گفت : خریدم شاید یکم آروم بشم ...

    گفتم : ولش کن , این گند و کثافت رو می کشی بدتر حالت بد میشه ... نکش , بیا منو خواب کن ...
    دستشو گذاشت روی سرم و تمام اون مراحل رو طی کردیم ...
    ولی من واقعا هیچی نمی دیدم ... نه مسعود رو دیدم نه احمد ...
    اصلا به جز نورهایی که تو شبکیه ی چشمم تولید می شد چیز دیگه ای نه به ذهنم می رسید نه می دیدم ...
    دوباره چاکراهای منو بست و چشمم رو باز کردم ...
    گفت : تو تمرکز نداری یا ضمیر ناخودآگاه تو نمی ذاره اون چیزی رو که نمی خوای ببینی ...
    الان نمی شه دیگه ... تو نگران نباش , من حال هر دوشون رو جا میارم ...
    گفتم : اوییییی ... چی داری میگی ؟ هنوز که معلوم نیست مسعود این کار رو کرده باشه یا نه , تو به اون چیکار داری ؟ من از اون خاطرم جَمعه , می دونم به من خیانت نمی کنه ...
    تازه فکر کنم تو در مورد احمد آقا هم اشتباه می کنی ...
    درسته که معصوم بیوه شده ولی خوب دو تا بچه داره ... یکمی هم چِندشه ... من که زنم , دوستش ندارم ... تو که خیلی از اون سری ...
    نه , فکر نمی کنم احمد آقا اهل این کارا باشه ...
    گفت : تو ساده و بی خیالی , به هیچ مردی نمی شه اعتماد کرد ... مادربزرگ من می گفت به جیش بچه اعتماد کن ، به مرد نکن ...
    حالا این خط این نشون ... اگر اونا با هم یک کاری نمی کردن , من اسمم رو عوض می کنم ...
    گفتم : ای بابا فرح , من خط و نشونت رو پاک کردم ... نمی خوام حرفت راست در بیاد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۶   ۱۳۹۶/۱۱/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت دوم

    بخش دوم



    احمد آقا بالا نیومد و فرح حاضر شد و رفت ...
    همین طور که داشتم شام رو آماده می کردم , زیرچشمی مسعود رو می پاییدم ...
    ببینم فرقی کرده ؟ ... دیدم , نه ... مثل همیشه است ... خونسرد و خسته به نظر می رسید ...
    لباس هاشو انداخت رو تخت و رفت دستشویی ...
    فورا اونا رو وارسی کردم ... قلبم داشت میومد بیرون , از بس که وامونده تند می زد ...
    چیزی تو لباس هاش ندیدم ... بعد پیرهنشو بو کردم ... وایییی بوی عرق می داد ...

    گفتم : الهی نمیری فرح , ببین منو به چه کارایی وادار کردی ...
    وقتی دو تایی سر میز نشستیم تا شام بخوریم , پرسید : تو امشب خیلی ساکتی , چیزی شده ؟

    گفتم : نه ... نه ... نه ...

    با تعجب به من به صورتم خیره شد و گفت : چرا , تو یه چیزیت شده ... همیشه وقتی من از در میومدم تو , حرف می زدی تا موقع خواب ... سر منو می بردی , حالا چی شده ساکتی ؟ بگو گوش می کنم ...
    یک مرتبه احساساتی شدم و بغض کردم و یک طوری لوس مانند گفتم : مسعود تو منو دوست داری ؟
    گفت : این دیگه چه سوالیه ؟ معلومه که دوستت دارم ... پس می خواستی نداشته باشم ؟
    گفتم : از دستم خسته شدی ؟
    گفت :  نه , مگه تو از دست من خسته شدی ؟

    گفتم : پس برای چی گفتی از ساعتی که میای حرف می زنم تا موقع خواب ؟ ... کاملا معلومه رفتم رو اعصابت دیگه ...
    گفت : نه , عزیزم ... من عاشق اینم که برسم خونه و تو هر اتفاقی که واست افتاده رو برام تعریف کنی ... دیدم که امشب ساکت بودی , دوست نداشتم ... حالا شامتو بخور , بعدم روراست بهم بگو چی شده که این فکرا به سرت زده ...
    گفتم : چیزی نیست , یکم امروز دلم گرفته بود ...
    لقمه ی تو دهنش رو قورت داد و ظرف سالاد رو برداشت و همین طور که می کشید تو بشقابش , گفت : پس برای همین فرح اومده بود پیشت ؟ ...
    گفتم : فرح ؟ ... نه ... آهان ... آخه اونم دلش گرفته بود ...
    پرسید : خوب چیکار کردین با هم امروز ؟
    گفتم : هیچی حرف زدیم ...
    گفت : مشخصه که از دیدن هم دلتون باز نشده چون اونم که می رفت حال چندان خوبی نداشت ... گریه کرده بود ؟
    گفتم : نه ... فرح ؟ نمی دونم ...
    گفت : تو داری یک چیزی رو از من پنهون می کنی گلناز جان ... این کارایی که فرح می کنه اصلا درست نیست ... من که می گم همش چرنده ... نذار فرح خوابت کنه ...
    این کارا خطرناکه ... اصلا بی پایه و اساسه ...
    گفتم : تو نبودی گذاشتی فرح خوابت کنه ؟ حالا بد شد ؟ چرا تا حالا چیزی نمی گفتی ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۴۵   ۱۳۹۶/۱۱/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت دوم

    بخش سوم



    گفت : اون موقع دور هم بودیم برای شوخی این کارو کردم , ولی اعتقاد که ندارم ...
    با گفتن این حرفی که مسعود زد , شک کردم که نکنه می ترسه مچشو بگیرم ... نکنه کاسه ای زیر نیم کاسه اش باشه ؟
    همین طور ساکت بودم ... دلم نمی خواست حرف بزنم ...
    چون آدم پرحرفی بودم می دونستم یکم ازم بپرسه همه ی ماجرا رو براش تعریف می کنم و اون و احمد رو هوشیار , که بعد از این مراقب باشن و ما نفهمیم اونا دارن چه غلطی می کنن ...
    ظرفا رو که بردم تو آشپزخونه , اونم کمک کرد و دنبالم اومد ...
    نگاهی با نگرانی و محبت به من انداخت و گفت : گلناز جونم , خانم خوشگلم , بهم بگو چی شده امشب با من اینطوری رفتار می کنی ؟
    چرا سرد شدی ؟
    گفتم : کی من ؟ نه ... یکم دیگه خوب می شم ...
    دستشو چند بار کشید روی سرم ... انگار خدا تمام دنیا رو به من داد ... شل شدم , آروم شدم ... خدایا من این مرد رو چقدر دوست دارم ... تا حالا بهش اینطوری فکر نکرده بودم ...
    مسعود رو همیشه مال خودم , شوهر خودم و عشق خودم می دونستم ... خیلی عیب ها داشت ولی من زیاد برام مهم نبود با اونا کنار میومدم ...
    گاهی دعوا می کردیم ولی همیشه یک آشتی عاشقانه پشت اون بود که همه چیز از دلم در میومد ...
    بزرگترین عیبی که داشت ولخرجی و ندونم کاری های اون بود ... و من همیشه می ترسیدم یک روز کار دستش بده ...
    عمران خونده بود و حالا تو یک شرکت ساختمونی استخدام شده بود ... همیشه از اینکه سرمایه نداره گله داشت ولی خودشم نمی خواست هزار تومن ته جیبش نگه داره ...
    پس انداز که قربونش برم , اون اصلا معنی این کلمه رو نمی دونست ...

    اینطوری که مسعود زندگی می کرد امیدی نداشتم هرگز یک تومن بتونیم پس اندازه کنیم ...


    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۴:۴۹   ۱۳۹۶/۱۱/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت دوم

    بخش چهارم



    دو تا دستم رو فرو کردم زیر بغلش و از پشت به هم حلقه کردم و گفتم : الان خوبم دیگه , چیزیم نیست ... نگران نباش ...
    گفت : امشب من کیارش رو ندیدم , چرا اینقدر زود خوابوندیش ؟ نمی شه بیدارش کنی ؟

    ازش جدا شدم و گفتم: ضد حال ... نخیر , بدخواب می شه ...
    رفت طرف اتاق کیارش ... با تندی گفتم : مسعود , تو رو خدا بیدارش نکن ... خوب صبح ببینش ...

    با اعتراض راهشو کج کرد و گفت : دیکتاتور ...


    من مربی کودکستان بودم ...
    کیارش رو با خودم می بردم و میاوردم ... اون سه سال داشت و من و مسعود هفت سال بود ازدواج کرده بودیم ...
    اون روز وقتی از کودکستان اومدم , از همون جا تو تاکسی دیدم فرح بدون خبر پشت در خونه ی ما ایستاده ...
    نمی دونم چرا دل من از دیدن اون فرو ریخت ...
    اینو به فال بد گرفتم و با خودم گفتم : ای داد بیداد , هر چی هست یک بلایی که سر دو تامون اومده ...
    پیاده شدم ... کیارش رو گذاشتم زمین و دستشو گرفتم و رفتم به طرفش ...

    اومد جلو ... دیدم چشمش بازم گریونه ...
    روبوسی کردیم و گفتم : تو رو خدا فرح , پای منو به این ماجرا باز نکن ... من نمی خوام بدونم مسعود چیکار می کنه ...
    همین قدر که از قرض و طلب هاش خبر داشته باشم برای من بسه ...
    گفت : ساکت باش دیوونه , بیا بریم تو برات تعریف کنم ... باید ساعت سه تو رو خواب کنم تا بفهمیم  چه خبره ...
    کنجکاو شدم و کلید انداختم رفتیم تو خونه ...

    از پله ها که می رفتیم بالا , فرح کیارش رو بغل کرد و گفت : وای خاله , تو روز به روز سنگین تر میشی ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۵۱   ۱۳۹۶/۱۱/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت دوم

    بخش پنجم



    وارد خونه که شدیم , تند و تند لباس عوض کردم و پرسیدم : زود باش بگو چی شده ؟ ...
    گفت : دیشب دیروقت یکی به احمد زنگ زد ... گوشی رو برداشت ورفت تو اتاق و درو بست ...

    ولی من فورا گوشم رو چسبوندم به در و شنیدم گفت : ساعت سه کارم تموم میشه , بیا ...
    درست نفهمیدم چی می گفت ولی اسم مسعود رو هم شنیدم ..پس امروزم قرار دارن ...
    گفتم : به درک , به من چه ... نمی خوام بدونم مسعود و احمد کجا می رن , اصلا بدونم که چی بشه ؟
    فرح , خواهش می کنم ول کن ...
    اگر بدونی دیشب چه حالی داشتم ... از صبح تا حالا هم نفهمیدم دارم چیکار می کنم ... همش مات بودم ...
    زندگیم خراب می شه ... برن به جهنم ... به نظر من تو هم نکن ...
    گفت : نمی تونم گلناز ... می فهمی چی میگم ؟ می دونی از کِی بهشون شک کردم ؟ شش ماهه ...
    یک بار معصوم خونه ی ما بود ، تو آشپزخونه داشت ظرف می شست ...
    منم میز رو جمع می کردم ... احمد هم پشت سرش رفت ...
    شک کردم , منم یواشکی رفتم ... دیدم دستشو رو باسن معصوم گذاشته ...
    فورا برگشتم ... با خودم گفتم اشتباه دیدم ... ولی مگه حالم خوب میشد ...

    دیگه رفتم تو کوک اون دو تا ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۵۵   ۱۳۹۶/۱۱/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت دوم

    بخش ششم



    چند روز بعد رفتم خونه اش ... دیدم درست از همون شیرینی که شب قبل احمد برای ما خریده بود , گذاشت جلوم ...
    موقع خداحافظی دیدم یک مانتو درست مثل مال من روی جالباسی آویزن بود ...
    من و احمد با هم اونو خریده بودیم ...

    حالا اینو بگم یک دسته گلِ تازه تو گلدون گذاشته بود که انگار مال شب قبل بود ...
    گفتم : وای ... وای ... نه ... نگو تو رو خدا , دست و پام از حس رفت ... ای خدا ... خیلی خوب , بیا منو خواب کن ... ولی تو رو به جون غزاله , از مسعود از من نپرس ... نمی خوام بدونم ...
    بذار کارامو بکنم ... حالا که زوده ... ناهار کیارش رو بدم , قول می دم این بار کَپه ی مرگم رو بذارم و خواب برم ...
    الهی بمیرم برات فرح , چی می کشی ؟ چرا تا حالا به من نگفتی ؟ حتما ناهارم نخوردی ...
    گفت : ناهار ؟ از دیروز صبح تا حالا هیچی نخوردم ... به جاش سیگار کشیدم ...
    گفتم : بنداز دور اون کوفتی رو ... والله سیگار درمون درد آدم نیست ...
    معتادش می شی , سرطان می گیری ... اون مرتیکه هم می ره با اون زنه با خیال راحت خوش می گذرونه ...
    آهی کشید و گفت : گلناز دلم داره می ترکه ... دارم خفه می شم ... اگر یک جا گیرش میاوردم تا می خورد می زدمش , شاید یکم دلم خالی می شد ...
    تا ساعت سه کیارش رو هم خوابوندم و انگار یک ماموریت بزرگی داشتم و باورم شده بود و می دونستم با این کار اونا رو می ببینم , تند و تند حاضر می شدم ...

    و بالاخره درست پنج دقیقه به سه منو خواب کرد ...
    وقتی دیگه خاطرش جمع شد که چاکراهای منو باز کرده و منو برد به قله ی اون کوه , پرسید : من امروز یک چیزی گذاشتم رو اُپن و اومدم تا ببینم تو می فهمی ؟ ... ببین اون چیه ؟

    به نظرم رسید فرح می تونه یک گلدون گذاشته باشه ...
    گفتم : گلدون ...
    با خوشحالی گفت : آفرین ... حالا بگو کدوم گلدون ؟ چه شکلیه ؟
    گفتم : همونی که برگ های سوزنی داشت و یک ساقه از وسطش اومده بیرون ...
    گفت : درسته ... خوب تمرکز کن که تو الان حسابی می تونی هر جا دلت می خواد بری و گذشته و آینده رو ببینی ...
    حالا آروم برو ببین احمد رو پیدا می کنی ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۰۴   ۱۳۹۶/۱۱/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹 یک اشتباه جزیی 🌹🌹

    قسمت سوم

  • ۱۵:۰۸   ۱۳۹۶/۱۱/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت سوم

    بخش اول



    گفتم : چیزی نمی ببینم ... نمی دونم یک چیزای درهم و برهم جلوی چشمم میاد ولی نمی فهمم چیه ...
    گفت : فقط فکرتو رو احمد متمرکز کن ... ببین اونو می بینی ؟
    گفتم : صبر کن , فکر کنم ... یک جایی هست یک عده ی زیادی اونجان ...
    پرسید : زنم هست ؟
    گفتم : نمی دونم , صبر کن ... آره , هست ... احمد آقا رو می بینم داره با یک زن حرف می زنه ...
    پرسید : اون معصوم نیست ؟
    گفتم : صورتش رو نمی ببینم ولی روسری سبز سرشه ... ولی جایی هستن که نور زیاده , دور و برش هم بازه ...
    گفت : کثافت روسری سبز داره , تو مهمونی ها سرش می کنه ...
    دوباره پرسید : مسعود هم اونجاست ؟

    گفتم : نمی دونم , شاید ... آره , اونم اونجاست ... صورت مسعودم قشنگ اومد جلوی چشمم ...
    پرسید : چند تا زن اونجاست ؟
    گفتم : نمی دونم ... قاطی می شه ... محو می شه ... صبر کن ... یک ساختمونه ... دورش بازه ... محو شد ...
    دیگه نمی تونم ... نه , همه چیز رفت ... فکرم رفته دنبال مسعود ... بیدارم کن , حالم بد شده ...


    فرح باز از راه خودش منو بیدار کرد ...
    ولی احساس خوبی نداشتم که هیچ , از پیشمونی خودمو لعنت کردم و با حرص گفتم : الان ما چی فهمیدیم ؟ این چی بود ؟ چرا منو خواب کردی ؟ به جز یک سری شک که اومد تو سرمون چی حاصلمون بود ؟ ...
    ما برای چی داریم خودمون رو اذیت می کنیم ؟ فرح , تو رو خدا دیگه بسه ... برو یقه شو بگیر , بزن تو گوشش ، بشینه سرجاش دیگه مرتیکه ...
    گفت : احمق اون دو تا با هم دارن زیرآبی می رن ... تو بیخود به مسعود اعتماد می کنی ... هر چی گفتی راست بود , معصوم یک روسری سبز داره ... پس بقیش هم درسته دیگه ...
    گوشی تلفن رو برداشتم و زنگ زدم ... مسعود گفت : جانم عزیزم ؟ خوبی ؟
    گفتم : تو کجایی ؟ الان تو کجایی ؟ 
    گفت : تو ماشین دارم می رم یک سر به مامانم بزنم و بیام خونه .... تو چیزی می خواهی برات بگیرم ؟ اگر می خوای پیام بده , سر راه بخرم و بیام ...
    گفتم : نه عزیزم ... ولی صدای ماشین نمیاد ...
    گفت : چی میگی؟ حتما ماشینم خرابه ... من چه می دونم چرا نمیاد ؟ شیشه ها بالاست ... هوا خیلی آلوده است , دارم خفه می شم ... کار نداری ؟

    و گوشی رو قطع کرد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۱۱   ۱۳۹۶/۱۱/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت سوم

    بخش دوم



    فرح گفت : ببین هر روز تو رو یک طوری سر کار می ذاره ... امروزم به هوای خونه ی مادرش ...
    گفتم : فرح بس کن دیگه ... چه اشکالی داره بره به مادرش سر بزنه ؟ ...
    مسعود گاهی که من نمی رسم پیش مامان و بابای منم می ره ...
    گفت : خودت می دونی ... می خوای چشمت رو روی همه چیز ببندی , ببند ... اصلا به من چه ؟ دنبال درد خودم باشم برام بسه ...
    گفتم : صبر کن یکم دیگه زنگ می زنم از مامانش می پرسم ... اگر رفته باشه اونجا , پس راست گفته ...


    نیم ساعتی صبر کردم و زنگ زدم ...

    گفتم : الو مامان جون سلام ... حالتون خوبه ؟
    گفت : سلام دخترم , خوبم خدا رو شکر ... تو چطوری مادر ؟ اوضاع روبراهه ؟
    گفتم : ببخشید مسعود اومد اونجا , من نتونستم بیام ... به خدا بی خبر از من اومد , منم دلم براتون تنگ شده بود ...
    گفت : مسعود اینجا نیومده ... قرار بود بیاد مادر ؟
    گفتم : آره , به من گفت می رم خونه مامان ... گفتم زنگ بزنم فکر نکنین نخواستم بیام ...
    گفت : نه مادر , می دونم وسط هفته تو گرفتاری ... توقع نمی کنم ... منم دلم برات تنگ شده , ان شالله وقت کردی بیا , خوشحال می شم ...


    تنم داشت می لرزید ... کنترلم از دستم خارج شده بود ...
    گفتم : دروغگوی کثیف ... معلوم بود ... قشنگ معلوم بود که نمی تونه حرف بزنه ... حتما کسی باهاش بود ...
    بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد ... ای وای خدا , یعنی از کِی داره به من خیانت می کنه ؟ ... چطوری بفهمم ؟ ...
    فرح گفت : اگر خوب تمرکز کنی , بهت قول می دم واضح و آشکار همه چیز رو ببینی ... ولی تو نمی تونی به چیزای دیگه فکر نکنی , برای همین تصویر برات واضح نمی شه ... این بار ...

    وسط حرفش گفتم : نه دیگه ... نه ... بار دیگه ای در کار نیست ... نمی خوام فرح ... تو یکی دیگه رو پیدا کن , پای منو از این قضیه بکش بیرون ... داره اعصابم خورد می شه ... ای بابا ...
    حالا اصلا دیدیم , چطوری ثابت کنیم ؟ مدرک نداریم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۹   ۱۳۹۶/۱۱/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت سوم

    بخش سوم



    پاشو انداخت رو هم و یک سیگار روشن کرد ... یک پُک محکم زد و شروع کرد به سرفه کردن و یکم آب خورد ...
    زدم تو پشتش و گفتم : بنداز دور این سیگارو ... با این می خواهی مشکلاتت رو حل کنی ؟

    اخم هاش رفت تو هم ... آه بلند و جانسوزی کشید ...
    دلم براش سوخت ... گفتم : آخی , بمیرم الهی برات ... ولی به جون کیا , غاصلا دیگه آمادگیشو ندارم ...
    خیلی دلم می خواد بهت کمک کنم ولی نگاه کن آرامشم به هم خورده ... فرح یکی دیگه رو پیدا کن ...
    اشک تو چشمش حلقه زد و ریخت روی گونه هاش ...
    دستمال رو برداشت و دماغشو گرفت و بعد پشت سر هم بینیشو بالا کشید ...
    گفتم : این کارو با من نکن , نمی خوام تنهات بذارم ... ولی تو پای مسعود رو می کشی وسط و منم داری مثل خودت می کنی ... بهت نگفتم نمی خوام بدونم اون چیکار می کنه ؟


    من همین طور حرف می زدم ولی فرح غمگین و افسرده گوش می داد ...
    نمی دونم شاید هم گوش نمی داد ... به روبرو نگاه می کرد و مرتب پُک می زد به سیگار ...
    گفتم : خوب چرا حرف نمی زنی ؟ از دست من دلخوری ؟ ... اوهههههه .... بسه دیگه , سیگار کشیدی ... این خونه توش بچه زندگی می کنه ها , خفه شدم ...
    گفت : دلم می خواد به کس دیگه ای بگم ولی می ترسم آبروم بره و نتونم سرمو تو دوست و آشنا بلند کنم ...
    گفتم : غلط زیادی رو احمد کرده , تو نتونی سرتو بلند کنی ؟
    به تو چه ؟ اون بره خجالت بکشه ... بذار آبروش بره تا بفهمه یک من ماست چقدر کره داره ...
    سری با افسوس تکون داد و گفت : فکر نکنم براش مهم باشه ... ولی این یک حقیقته که اون موقع هم ما باید شرمنده باشیم ...
    احساس بدیه , همه به چشم زنی بیچاره نگاهت می کنن که شوهرش دوستش نداشته و بهش خیانت کرده ... آدم اون موقع است که دلش می خواد بمیره ...
    گفتم : وای عزیزم ... الهی فدات بشم ... باشه , هر کاری از دستم بر میاد می کنم ... ولی تو هم پای مسعود رو از این ماجرا بکش کنار ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۳   ۱۳۹۶/۱۱/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت سوم

    بخش چهارم



    گفت : یک تاکسی برام می گیری ؟
    گفتم : حالا بمون حالت بهتر بشه , بعدا برو ...
    گفت : نه , باید غزاله رو از خونه ی مامان بردارم و ببرمش تکلیف هاشو انجام بده ... بدون من لای درس و مشق رو باز نمی کنه ...
    زنگ زدم آژانس ... گفتم : صالحی هستم , یک تاکسی برای من بفرستین ...
    گفت : سلام خانم صالحی , چَشم ... برای خودتون می خواین ؟
    گفتم : نه , مهمون دارم ...
    گفت : چشم , زود می فرستم ...
    گوشی رو قطع کردم و گفتم:  خدا رو شکر آقای خزاعی تو آژانس بود , زود می فرسته برات ... آشناست ...

    همین طور که صورتش پر از غم بود , خندید و گفت : چقدر آشنا , بلا ؟
    گفتم : وا ؟؟ بی تربیت ... صبح ها همیشه تو آژانسه , زنگ می زنم میاد من و کیارش رو می بره مهد ... دیگه آشنا شدیم ...
    باید بالای پنجاه سال داشته باشه , موهاش همه سفیده بدبخت ... از بس آقای خوبیه کیارشم دوستش داره ...
    خیلی هم با انصافه ...
    به شوخی گفت : حالا یک کاری نکنی مسعود و احمد بیفتن دنبال ما ...
    گفتم : اَه حالم به هم خورد ... خیلی بدی ... شوخیشم بد بود , تو رو خدا دیگه از این شوخی ها با من نکن ...
    فرح رفت ... من دوباره به هم ریختم ... مسعود خونه ی مامانش نرفته , با منم سرد حرف زده بود و بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد ...
    منم اونو پیش احمد دیدم !! نمی بخشمش ... به جون مامانم می کشمش ...

    بعد یکم فکر کردم ... نه , من چیزی ندیدم ...
    اصلا من احمد رو دیدم ؟ نه ... راستی گلناز , تو چی دیدی ؟
    گلدون رو که حدس زدم ... بقیه اش چی بود ؟ اگر اونا درست باشه , پس مسعود هم یک ریگی تو کفشش داره که باید بردارم و بکنم تو چشمش ...
    اون نمی دونه که با من طرفه ... من فرح نیستم که بدونم دوستم داره با شوهرم بهم خیانت می کنه و بریزم تو خودم و حرفی نزدنم ...
    حالا ببین چیکارت می کنم آقا مسعود ... والله ... هنوز که شلوارت دو تا نشده ... بی عرضه ... بی لیاقت ... کاری می کنم از سایه ی خودتم بترسی ...
    من گلنازم , با کسی رودروایسی ندارم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۷   ۱۳۹۶/۱۱/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت سوم

    بخش پنجم



    همین طور چشمم به ساعت بود ... نه میومد و نه زنگ می زد ...
    ساعت از نه گذشت ...

    و من هزاران فکر بد به ذهنم رسید ...
    الان اون زن رو بغل کرده ...
    وای ای خدا ... می کشمت مسعود , به من خیانت می کنی ؟ اگر دوستش داشته باشه ؟
    وای , بچه ام بی پدر شد ...
    ای خدا کمکم کن ...
    گاهی گریه می کردم , گاهی خودمو سرزنش می کردم تا صدای پاشو تو پله ها شنیدم ...
    برخلاف همیشه که به استقبالش می رفتم , دویدم تو آشپزخونه ...
    ما مستاجر طبقه ی دوم بودیم ... مستاجر پایین , از در حیاط رفت و آمد می کرد و ما از دری که پهلوی ساختمون بود ...
    از پله ها که میومدیم بالا , در خونه ی ما بود که وقتی باز می شد صد و بیست متر فضا داشت که از یک مربع , هال و پذیرایی و ناهارخوری و آشپزخونه در آورده بود و سمت چپ دوت ا اتاق خواب و سرویس قرار داشت ...
    پس در که باز می شد تا ته آشپزخونه پیدا بود ...
    وانمود کردم دارم سوپ رو هم می زنم ...
    مسعود دوست داشت برای شام همیشه یکم سوپ داشته باشیم ...
    با حرص گفتم : کوفت بخوری ... منِ احمق رو بگو براش سوپ هم درست کردم ...
    درو باز کرد و گفت : عزیزم ؟ خانمی ؟ من اومدم ...
    ای بابا سرتم بالا نمیاری ؟ وای نگو بازم مثل دیشبی ... برگردم برم ؟



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان