۱۶:۵۱ ۱۳۹۴/۹/۷
قصه اینجاست که شب بودو هوا ریخت بهم
من چنان درد کشیدم که خدا ریخت بهم...
صاف بود آب و هوایم که دو چشمت بارید
که به یک پلک زدن آب و هوا ریخت بهم...
دست در دست خدا بودی و با آمدنم
عاشق من شدی و رابطه ها ریخت بهم...
قصد این بود ک عاشق بشویم اما نه
عشق ما از همه زاویه ها ریخت بهم...
نیمه شب بود خدا بود و من و سیگاری
چقدر ساده عاشقی ما ریخت بهم..