۲۱:۰۰ ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
یخ کرده ام... اما نه از سوز زمستان!
اما نه از شب پرسه های زیر باران
یخ کرده ام... یخ کردنی در تب؛ تبی که
جسمم نه دارد باورم می سوزد از آن
یخ کرده ام! اما تو ای دست ِ نوازش
روح ِ یخی را با چنین شولا مپوشان
گرمم نخواهی کرد و فرقی هم ندارد
یخ بسته ای پوشیده باشد یا که عریان
یخ بسته ام چون قطب؛ آری این چنین است
وقتی نمی تابی تو ای خورشید ِ پنهان
یخ کرده ام! یخ کرده ام! ها... جان پناهم!
مگذار فریادت کنم در کوهساران ...
#محمدعلی_بهمنی