۰۰:۵۴ ۱۳۹۴/۱۰/۲۰
((شراب و خون))
نیست یاری تا بگویم راز خویش,,
ناله پنهان کرده ام در ساز خویش,,
چنگ اندوهم,خدارا,زخمه ای,,
زخمه ای,,تا برکشم آواز خویش,,
بر لبانم قفل خاموشی زدم,,
با کلیدی آشنا بازش کنید,,
کودک دل رنجه ی دست جفاست,,
با سرانگشت وفا نازش کنید,,
پر کن این پیمانه را ای هم نفس,,
پر کن این پیمانه را از خون او,,
مست مستم کن چنان کز شور می,,
بازگویم قصه ی افسون او,,
رنگ چشمش را چ میپرسی زمن,,
رنگ چشمش کی مرا پابند کرد,,
آتشی کز دیدگانش سر کشید,,
این دل دیوانه را دربند کرد,,
من چ میدانم سر انگشتش چه کرد,,
در میان خرمن گیسوی من,,
آنقدر دانم که این آشفتگی,,
زان سبب افتاده اندر موی من,,
آتشی شد بر دل و جانم گرفت,,
راهزن,,شد راه ایمانم گرفت,,
رفته بود از دست من دامان صبر,,
چون زپا افتادم آسانم گرفت,,
گم شدم در پهنه ی صحرای عشق,,
در شبی چون چهره ی بختم سیاه,,
ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت,,
بر سرم بارید باران گناه,,
مستی ام از سر پرید,,ای هم نفس,,
بار دیگر پر کن این پیمانه را,,
خون بده,خون دل آن خود پرست,,
تا به پایان آرم این افسانه را,,
((فروغ فرخزاد))
((پایان))