۱۹:۲۹ ۱۳۹۴/۱۰/۲۰
می روم سوی شهر شالی ها
مست مستم زبی خیالی ها
از همه دودمان وایل وتبار
غربتی مانده در حوالی ها
به هوایی که بوی باران داشت
دل من پر شده ز خالی ها
بگذارید که من پیاده شوم
بروم تا دل زلالی ها
باز دلتنگ هر کسی شده ام
مانده ام در صف هلالی ها
مثل باران زابر می ریزد
رود چشمم به روی قالی ها
گفته بودم شکستنی شده ام
کوزه قلبم از سفالی ها
نشگنی دل که زود می ریزم
از تماشای کج خیالی ها