خانه
2.86M

شعر و شیدایی

  • ۰۱:۴۱   ۱۳۹۴/۱۰/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19959 |39378 پست
    پدری با پسرش گفت به خشم
    که تو آدم نشوی خاک به سر
    گر کسان جامع شرو خیرند
    از سراپای تو بارد همه شر

    حیف از آن عمر که ای بی سروپا
    در پی تربیتت کردم سر
    دل فرزند ازاین حرف شکست
    بی خبر روز دگر کرد سفر

    رفت از آن شهر به شهری که شود
    فارغ از سرزنش تلخ پدر
    رفت از پیش پدر تا که کند
    بهر خود فکر دگر کار دگر

    عاقبت منصب والایی یافت
    حاکم شهر شد و صاحب زر
    چند روزي بگذشت پس از آن
    امر فرمود به احضار پدر

    تا ببیند پدر آن جاه و جلال
    شرمساری برد از طعنه مگر
    پدرش آمد از راه دراز
    نزد حاکم شدو بشناخت پسر

    پسر از غایت خودخواهی و کبر
    به سراپای وی افکند نظر
    گفت ای پیر شناسی تو مرا
    گفت کی می روی از یاد پدر

    گفت :گفتی که من آدم نشوم
    حالیا حشمت و جاهم بنگر
    پیر خندیدو سرش داد تکان
    این سخن گفت و برون شد از در

    من نگفتم که تو حاکم نشوی
    گفتم آدم نشوی جان پدر!
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان