۲۲:۲۱ ۱۳۹۴/۱۰/۳۰
گاه باید فقط آرام از آنجا بروی
بِگذاری دل و دلواپس فردا بروی
سیل اندوه بیاید همه امواج بلا
ببری قایق و تا آخر دریا بروی
بروی چَشم ببندی به خودت،خاطره هات
مرد باشی و بسوزی،تك و تنها بروی
اشک را بغض کنی رعشه بگیرد بدنت
لب بدوزی و ولی غرق تمنّا بروی
حس مجنون ببری با دل پُر پیشکش و
خالی از عاطفه ی سنگی لیلا بروی
او غزل باشد و لبریز تو هر قافیه اش
شاعرش باشی و با این همه حالا بروی
در نفس سرد دلش، از سر درد
حسّ فریاد شوی لال و شکیبا بروی
عاشقی درد قشنگی ست ولی مجبوری
پا گُذاری به دلت آخر و رسوا بروی