۲۳:۴۶ ۱۳۹۴/۱۰/۳۰
من شعر می پزم ،
دانه های گریه را پاک می کنم ،
گَرد می گیرم از خستگی ام...
هِی تو را جارو می زنم
از زندگی ام
تو امّا
سخت -
چسبیده ای به پُرزهای فرش ؛
نمی روی ...
ظرفهای نَشُسته ی فکرم مانده هنوز!
لباس های تنهایی ام چِرک ؛
سفره ی بی رنگِ تکرارمان پهن ،
زمان در ما پیر می شود !
تو نمی روی ،،،
تمام غذاهایمان
بی عشق سِرو می شود!