۱۴:۵۸ ۱۳۹۴/۱۱/۱
شهر خاموش من ! آن روح بهارانت کو؟
شور و شیداییِ انبوهِ هزارانت کو؟
می خزد در رگِ هر برگِ تو خونابِ خزان
نکهتِ صبحدم و بوی بهارانت کو؟
کوی و بازار تو میدانِ سپاهِ دشمن
شیهه ی اسب و هیاهوی سوارانت کو؟
زیرِ سرنیزه ی تاتار چه حالی داری؟
دلِ پولادوَشِ شیر شکارانت کو؟
سوت و کور است شب و میکده ها خاموش اند
نعره و عربده ی باده گسارانت کو؟
چهره ها در هم و دلها همه بیگانه ز هم
روزِ پیوند و صفای دلِ یارانت کو؟
آسمانت همه جا سقفِ یکی زندان است
روشنای سحرِ این شبِ تارانت کو؟
محمدرضا_شفیعی_کدکنی