۱۸:۱۹ ۱۳۹۴/۱۱/۱
خانمانسوز بود آتش آهی گاهی
ناله ای می شکند پشت سپاهی گاهی
گرمقدر بشود سلک سلاطین پوید
سالک بیخبر خفته به راهی گاهی
قصه یوسف و آن قوم چه خوش پندی بود
به عزیزی رسد افتاده به چاهی گاهی
روشنی بخش ازآنم که بسوزم چون شمع
روسپیدی بود از بخت سیاهی گاهی
عجبی نیست اگر مونس یار است رقیب
بنشیند بر گل هرزه گیاهی گاهی
زردروئی نبود، عیب مرانم از کوی
جلوه بر قریه دهد خرمن کاهی گاهی