۱۸:۱۹ ۱۳۹۴/۱۱/۱
خَبَرى نيست که در من بکند هلهله اى
تا که کوتاه کند قصه ى هر فاصله اى
بی تو تنهاییِ هر روزِ جهانی گنگم
در غروبی که در آن پر نزند چلچله اى
سيل سنگينِ نگاهت به دلِ شهر افتاد
کس نديده ست به ويرانگرى اش زلزله اى
بُگْذَر از بهتِ جهانم ، بِگُذَر بار دگر
تا بیفتد به تنش از گذرت ولوله ای
یوسفِ قصه ی من در دلِ چاه افتاده ست
نیست دیگر خبری از گذرِ قافله اى
رسمِ عاشق کشی ات شهره ی عالم شده است
تو مرا مى کشى و از تو ندارم گله اى