۱۸:۲۲ ۱۳۹۴/۱۱/۱
.
اگر چه باختم دل را شبی در بازیِ چشمت
ولی سرمستم از آن باده ی شیرازی چشمت
چو لیلی بی خبر ماندی تو از احوالِ مجنونت
نمیدانی که جان داده ست در طنّازی چشمت
شکایت بر که باید برد وقتی رویگردانی؟
کز اول داده حکمِ دل بریدن، قاضی چشمت
غزل خشکید، در طبعی که جوشان بوده از رویت
چو دور افتاده ام از لطف های ماضی چشمت
دلم را بر نمی تابد، دمی دور از نگاه تو
اگر چه سوخته این سینه از لجبازی چشمت
غزال هر غزل را بی نفس کردی در این صحرا
از آن جورِ نگاه و شیوه ی تک تازی چشمت
بیا از مِهر بر اقلیمِ این دل پادشاهی کن
مرا هم مفتخر گردان تو بر سربازی چشمت
بپاشان خوشه ای از مرهمِ مهرت بر این پیکر
که من دیریست مجروحم ز سنگ اندازی چشمت