۱۸:۴۷ ۱۳۹۴/۱۱/۲۱

یک ناگهان می آید
در کوپهء خیالم
و در کنار دلتنگی هایم
می نشیند
- زنی ، با چمدان کوچکی
از سپید واره هایش
بی غزل و قصیده
و چراغ مثنوی...
***
زنی که موهایش
به کوتاهی شعری ست
- نه سپید
و نیز ، اندوهش
شبیه قصهء شب یلدا
زنی که چشمهایش
بر خلاف دل تنگش
- با من نیست !!....
سطری می نویسد
کاش ، فاصله ها کمتر شود
- ایستگاه ها نیز
....وریل ها
ادامهء عشقی بی تلاقی
تا خط کور
وقتی ، قطار عاشقی نمی ایستد
***
کنار پنجرهء نیمه باز
می ایستم
...و عمیق تر از اندیشه گی زن
سیگارم را پک میزنم
راهروی باریک و خلوت
ذهنم را عبور می دهد
کسی نمی رود که بیاید....
بر می گردم
به کوپهء رویا
وکوه ها
باغ ها
دشت ها
...و گاهی
- خسته های از ماندن
که از خیالم می گذرند......
***
آنگونه مرا می نویسد
که من او را می خوانم
- به آغوش عریان شعر
...و سکوتی
که در سرم سوت می کشد !!..
حس می کنم
نگاهش را
وسوسهء غروری را
که خواهد شکست
مثل شیشهء پنجره
از سنگ سریده از دستان کودکی
که همیشه
بغض یک سفر نرفته را
- با خود دارد
و دیگر.....
دلهره ای که خواهد ریخت
مثل از لیوان چای
تا حس کند
کمی ، به همسفر غریب
نزدیک است
تا من که بخوانم
تونل ها
-تکلیف بوسه های نگرفته ما را
روشن می کند !!..
***
من
زن
سیاههء طلوعیده از ذهن
...و رویای خالی قطاری
- سریده بر ریل زمان
که " گویا "
تا ایستگاه آخر نمی ایستد....
***
#گویا_فیروزکوهی