۱۵:۱۹ ۱۳۹۴/۱۲/۱
کوچه های لال شهر
بی عبور
زانوی ماتم بغل کرده اند
بعد تو
بن بست شد همه ی آن کوچه ها
غربت شهر گلوگير شده
كوچه از عطر يادت لبريز
بوى شعرت
شهر را پر كرده
بعد تو شعر برایم
مرگ است
من که از روشن چشم تو
سخن میگفتم
شعر تو زمزمه ى خوبيها
چشم من محو غزل هايت بود
باز از عشق بگو ...
زندگي شعر تو را كم دارد
تو که رفتی غزلم
در قلمم جا مانده
تن من بی روح شد
ودر آن کوچه ی سرسبز خیال
پا به پایت همه شب
تا ستاره میرود
توشه ام ياد تو بود
كوله بارم پر غم
كوچه تنها مانده
بي تو
بي شعر
بي همدم
شد برایم آرزو
دیدنت روی چون مهتابت
من که میدانم
در این بن بست سرد
حسرت دیدارت
بر دلم می ماند
تو بمانی پر عشق
ياد تو ، عطر تنت
خاطره ي خوبي هات
ديدنت آخر ديوانگي و شيداي ست
شعر با چشم تو همدست شده
قلم عشق مهياست ...
گرچه در چشم همه
کهنه و پیر و بدم
از تو
نیم نگاهی برسد
به جنون درپی
تو
سر می نهم
به کوه
و به کویر
خسته و دلشكسته ام
نه پاى رفتن
نه شوق ماندن
با چه پايبند شدم
به چه زنجير كردى
اين دل يخ زده را؟!!!!
علیرضا عباسیان
فريده صادقى