۰۹:۵۶ ۱۳۹۴/۱۲/۲
به لب لبخند و با چشم سیاهت دلبری داری
بنازم چشم مستت را که در آن خنجری داری
نگاهت آشنا با من دو خون آشام افسونگر
مرا کُشتی و باز از نو گُمانم کیفری داری
شدم زندانی مُشرِف به اعدامی که خندانم
نگو در دام چشمانت اسیر دیگری داری
هزاران بار ایمانم به چشمی باز حاشا شد
عجب ای مهربان بانو نگاه کافری داری
پر پروانه ام را سوخت شمع آتش افروزت
از این پر سوختن گویا خیال محشری داری
فدای تاری از موهات! آتش سوزی ات بانو
چه بهتر هر چه می سوزد، تو حسّ بهتری داری
میان هر غزل با تو، گرفتارم نمی بینی
که زندانبان، تو در دامت اسیر شاعری داری..