۱۳:۲۸ ۱۳۹۴/۱۲/۴
درد مرا شهری که ویران مانده می فهمد
چتری شکسته زیر باران مانده می فهمد
دلتنگی ام فرهاد را دیوانه خواهد کرد
شیرین ِ تلخ ِتوی ِ فنجان مانده می فهمد
پیراهنت را باز کن من کوچه خواهم شد
حالِ تو را این در خیابان مانده می فهمد
انگور چشمت را اگر در خانه بگذاری
حتی شغال ِ در بیابان مانده می فهمد
پروانه های کوچه پای ِتیر می میرند
این را فقط آنکه پریشان مانده می فهمد
در عشق راه چاره ای جز گریه کردن نیست
چشمی که در دست تو پنهان مانده می فهمد
باید برای مادیان ها ... هر که می بیند
چنگال ِگرگی پشت چوپان مانده می فهمد_
_دیروز زهرِ حبه یِ چشمِ تو طغیان کرد
امروز آنکه در خراسان مانده می فهمد
عاشق نباشی حال و روزم را نمی فهمی
درد مرا گنجشک بی جان مانده می فهمد
هر روز پشت پنجره طرز نگاهم را
خورشید در لای درختان مانده می فهمد
هر شب کنار تختخوابم مرگ حالم را
مرگی که بین کفر و ایمان مانده می فهمد
غزل آزاد مقدم