۲۳:۵۹ ۱۳۹۴/۱۲/۸
عادت نداشتم که کسی را صدا کنم
یا آن که را صدا زده بودم رها کنم
هرگز نشد بترسم از اندوهِ عاشقی
با اضطراب و دلهره ترکِ بلا کنم
هرگز نداشتم سرِ خودخواهی و غرور
یا عشق را برای دل خود سوا کنم
بد بوده ام، ولی نه به این حد که با ستم
شور و نشاطِ دلبرِ خود را عزا کنم
بیزار بودم از تبِ تزویر، کلِ عمر
طاقت نداشتم که برایت ریا کنم
با چشمِ خیس، حرفِ دلت را زدیّ و ... چشم...
بر من حرام، بعدِ تو چون و چرا کنم
تنها دوایِ دردِ دلم، دیدنِ تو بود
کو مرهمی؟ که دردِ دلم را دوا کنم
میخواستم که وقفِ تو باشم، ولی دریغ
دنیا نخواست، پایِ تو خود را فدا کنم