۲۳:۵۸ ۱۳۹۴/۱۲/۱۰
در ياد منی حاجت باغ و چمنم نيست
جايی که تو باشی خبر از خويشتنم نيست
اشکم که به دنبال تو آوارهی شوقم
يارای سفر با تو و رای وطنم نيست
اینلحظه چو باران فرو ريخته از برگ
صدگونه سخن هست و مجال سخنم نيست
بدرود تو را انجمنی گرد تو جمعاند
بيرون ز خودم راه در آن انجمنم نيست
دل میتپدم باز در این لحظهی ديدار
ديدار، چه ديدار؟ که جان در بدنم نيست
بدرود و سفر خوش به تو آنجا که رهاییست
من بستهی دامم، ره بيرون شدنم نيست
در ساحل آن شهر تو خوش زی که من اينجا
راهی به جز از سوختن و ساختنم نيست
تا باز کجا موج به ساحل رسد آن روز
روزی که نشانی ز من الا سخنم نيست ...