۱۰:۰۱ ۱۳۹۴/۱۲/۱۸
من از آن گل که رنگین جامه و خوشبوست می ترسم
زلیخا وار از هر کس که زیبا روست می ترسم
چو فرهادی که مجنون شد نمی دانم چرا دیگر
ز هر انسان که شیرین نام و لیلی خوست می ترسم
کمان ابرویی آتش در دل پر خون فکند و رفت
پس از آن از هر آنکس که کمان ابروست می ترسم
نه از موی خود اندیشم که یاد او سپیدش کرد
از این سایه که همچون او سیه گیسوست می ترسم
چنانم آتش اندر دل بزد مهرش که بعد از این
ز هر جاندار و بی جانی که شکل اوست می ترسم
دل خورشید می سوزد به حال تشنه ای چون من
که از هر چشمه ای که بر لبش آهوست می ترسم
«حسین رسرسولی