خاک پایت را همی برچشم خود مالیده ام
در غزل در مثنوی هردم تو را باریده ام
دوری ات غمگین ترین دیوان شده زیبای من
زین سبب باسوز دل در روز وشب نالیده ام
شعرهایم گربخوانی بوی خود را حس کنی
نغمه هایم را نگو ازدم به تو بالیده ام !
این غزل هم مثل بارانِ بهار بودم ولی
یک سبد نیلوفر از چشمان تو من چیده ام
مهربان در بیت آخر یک کمی شرمنده ام
بی اجازه از حضورت چون تو را بوسیده ام
گر ﺗﻮ ﺭﺍ
ﺑﺎ ﻣﺎ ﺗﻌﻠﻖ ﻧﯿﺴﺖ ،
ﻣﺎ ﺭﺍ ﺷﻮﻕ ﻫﺴﺖ
ﻭﺭ ﺗﻮ ﺭﺍ
ﺑﯽ ﻣﺎ ﺻﺒﻮﺭﯼ ﻫﺴﺖ،
ﻣﺎ ﺭﺍ ﺗﺎﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﮔﻔﺘﯽ ﺍﻧﺪﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﻨﯽ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﯼ ﻣﺮﺍ
ﻣﺎﻩ ﻣﻦ!
ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﻋﺎﺷﻖ ﺁﺏ ﻫﺴﺖ ﻭ
ﺧﻮﺍﺏ ﻧﯿﺴﺖ...
https://telegram.me/joinchat/DP1XsD6KcO14l86zlRbBgAبزن رو لینک ◕‿◕