۱۸:۱۶ ۱۳۹۴/۱۱/۱
یک نفر گوشه ی محراب دلم زندانیست
ب خیالش که در آن جا خبر از مهمانیست
دزد ناشی ست به کاهی دل خود خوش کرده
بی نوا هیچ نداند که خودش قربانیست
گفتمش: دست بکش از من ویرانه برو
ظاهرم گرچه خوش است باطن من بارانیست
حرفهایم همه را سهل گرفت و نشنید
با خودش گفته که این شب زده را درمانیست
من ب صدگونه زبان گفتمش: ای دیوانه
فکر کردی که مداوای دل ب همین آسانیست
خنده زد بر منو بر کنج دلم تکیه نمود
گفت: آخر شب یلدای تو را پایانیست
کاش او هم برود از بر این سوخته دل
بی سبب در پی آرامش این طوفانیست
من چه گویم که ب حسرت ننشیند احدی
سهم این کلبه ی تنها ب خدا ویرانیست....