۱۳:۲۰ ۱۳۹۴/۱۱/۵
چقدر غریب بمانم ، به غمسرای خودم
..و ناشناس ، به چشمان آشنای خودم
خدای عشق ، در این برزخ پریشانی
رسیده ام من حیران تو ، سزای خودم
ز آتشی که به پا کرده ای ، ز عشق ازل
در آمدم ز دل خسته تر ، به پای خودم
نخواستم ، دل لیلای در تو گم شده را
به جز ، برای جنون زاد غم ، برای خودم
ترا چگونه به چشمان حال خود دیدم...
که عاشقانه ندارم ، دلی ، هوای خودم
چنان گذشته ای ، یا عشق ، از کنار دلم
که قدر هیچ نکردم ، اعتنای خودم
اگر قفس کنی حتی ، بهشت عشقت را
نخواهم از تو در این عاشقی ، رهای خودم
مرا به برده گی تا هماره ی خود بر
که قدر خاک کنم ، در رهت ، بهای خودم
مرا بخوان ، دل طوفان ترین لحظه ی عشق
که هیچ نشنوم حتی ، ز دل صدای خودم...
_فیروزکوهی