۱۷:۳۱ ۱۳۹۴/۱۱/۱۹
از سر زلف تو پیداست که "سر" می خواهی
از فروپاشی یک شهر خبر می خواهی
عشق، میدان جنون است نه پس کوچه ی عقل
دل دیوانه مهیاست! اگر می خواهی..
میوه ام عزت و آزادگی ام بود که رفت
از تهی دستی یک سرو، ثمر می خواهی؟
شاخه ی خویش شکستم که عصایت باشم
تو ولی از من افتاده، تبر می خواهی
عطر گیسوی تو تا ملک سلیمان رفته ست
زلف وا کرده ای و شانه به سر میخواهی
"مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز"!
مصلحت نیست که از هرکه نظر میخواهی...
وصف تو کار کسی نیست بجز "حافظ" و من
عاشقی اهل دل و اهل هنر میخواهی...
چشم من، چشم تو را دید ولی دیده نشد
من همانم که پسندید و پسندیده نشد
یاد لبهای تو افتادم و با خود گفتم:
غنچهای بود که گل کرد ولی چیده نشد
من نظربازم و کم معصیتی نیست ولی
چهبسا طعنهزدنهای تو بخشیده نشد
ای که مهرت نرسیده ست به من، باور کن
هیچکس قدر من از قهر تو رنجیده نشد
عاشقت بودم و این را به هزاران ترفند
سعى كردم كه بفهمانم و فهمیده نشد . ...