خانه
213K

شعر و قصه های کودکانه

  • ۲۰:۰۹   ۱۳۹۴/۱۰/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19959 |39378 پست

    ستاره و چوپان

    بود و بود توی آسمان کبود یک ستاره بود.

    ستاره نگو یک تکه ماه! سفید سفید تو شب سیاه.

    شب که می شد به ماه می گفت تو در نیا تا من بیام

    بعد هم می آمد و می نشست روی یک تکه ابر. موهایش را شانه می زد. شانه ی فیروزه می زد.

    از موهایش طبق طبق نور می پاشید روی زمین.

    سبد سبد نقره می ریخت به آن پایین.

    یک شب شانه ی فیروزه ای از دستش افتاد. لای ابرها لیز خورد و افتاد توی یک صحرا پیش پای یک چوپان تنها.

    چوپان زیر درخت نشسته بود و نی می زد.

    شانه ی فیروزه ای را دید و برداشت. یک تار موی نقره ای روی شانه بود.

    چوپان دلش را بست به تار مو و رفت بالا. بالای بالا. تا رسید به آسمان.

    ستاره را دید و شانه اش را داد. بعد هم نشست روی ابرها. برای ستاره نی زد.

    ستاره شاد شد و دل چوپان را روشن کرد.
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان