صندلی داغ

* اگه از ترس نمیرم ب خونه ی مامانمینا که 2طبقه با ما فاصله داره زنگ میزنم تا بیان کمکم

* بزرگترین دروغی که گفتم تو بچگیم بوده که الان ازش ب عنوان ی خاطره ی خوب و بامزه حرف میزنیم، من وقتی 8 سالم بود خواهرم تصمیم گرفت با یکی از خواستگاراش ازدواج کنه و منم فکر میکردم اگه خواهرم ازدواج بکنه دیگه پیشمون نمیاد و من نمیبینمش همش دنبال این بودم که این ازدواج سر نگیره و مدام دروغ میگفتم که این خواستگار رو پیش خانوادم بد کنم که با دوستم مشورت کردم و نقشه کشیدم که بگم دیدم داشته سیگار میکشیده چون بابام روز خواستگاری مدام میگفت جوون بد جوونیه که دزد باشه، سیگار بکشه و... منم اومدم گفتم بابا دیدم که داشته سیگار میکشید و تازه سیگارشم از مغازه دزدید و بابام که فهمید من دارم دروغ میگم ب من گفت کجا دیدیش بابا، که منم خوشحال از اینکه حرفم رو باور کرده کفتم فلان مغازه(چون اطراف خونه ی ما همه مسکونی بود و مغازه نبود و کلی باید میرفتی تا به اون مغازه میرسیدی، بابام از من پرسید تو اونجا چیکار میکردی و منم ضایع و... تنبیه شدم به نوشتن 10صفحه مشق در 2روز(که الان همون آقا، همسر خواهرم هست و وقتی این خاطره رو تعریف میکنن و همه میخندن من کلی خجالت میکشم)

* معدل چ مقطعی منظورته؟؟؟ 

* خونه رویاهام خونه ای بود که الان بهش رسیدم، دوست داشتم نزدیک مامانمینا باشم و... اما اگه منظورت خونه ی رویاهای رنگی و فانتزیمه که این خونست