ساراجان براي ناهار جاتون خالي جوجه درستيديم ظهر كه شد اخوي گرامي همراه شوهر خواهرم رفتن سراغ ماشين
منم گفتم من ميرم آتيش روشن ميكنم چشمتون روز بد نبينه غير از آتيش روشن كردن خودم رو رو هم به آتيش كشيدم از توي حياط داد ميزدم كمك .....
اما خواهرام فكر كردن دارم شوخي ميكنم

خلاصه بعد كه ديدن قضيه جديه هر كدوم با يه ظرفآب اومدن در نهايت مامان با شيلنگ آب به دادم رسيد
ولي كلي از برگهاي تو باغچه و بميرم برگهاي درخت توتمون سوخت
جالبيش اينجا بود از باغچه خاك ميريختم چون خاك نمناك بود بيشتر شعله ور ميشد
خلاصه تا شب خواهرم ميگفتن و ميخنديدن و سر بسرم ميگذاشتن