یه خاطره دیگه :
یه بار با اتوبوس داشتیم برمیگشتیم شهر خودمون که من و دوستم بودیم که یهو 2تا از دخترهای دانشگاه رو هم دیدیم که دارن میان تهران.
اینه که بلیط هامون رو کنار هم گرفتیم و نشستیم به شوخی و خنده و ... یه جا دوستم گفت وای الان میرم خونه و مامانم کلی تحویلم میگیره و آب میوه و شام تپل و ... که از قحطی داشتیم میرفتیم خیلی حال میداد.
یهو یکی از دخترا گفت، خیلی خودت رو به لوسی عادت نده، اونجا از این خبرا نیستا، گفته باشم!!!
من :

دوستم :

کجا ؟؟؟؟

دختره :
