خانه
136K

ماجراهای دانشجویی

  • ۱۰:۲۹   ۱۳۹۲/۱۲/۱۰
    avatar
    کاربر فعال|529 |442 پست
     بیاین از خاطرات دوران دانشجوییمون اینجا بحرفیم رفقا
    ماجراهای دانشجویی
  • leftPublish
  • ۰۹:۰۴   ۱۳۹۲/۱۲/۱۹
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست
    ما سه نفر هم اتاقی بودیم یکی اکثراً نبود منم ودوستم خیلی باهم صمیمی بودیم یه روز به خاطر پر نکردن نمک پاش باهم قهر کردیم ( من نمکپاشارو پر می کردم اون خالی می کرد اگه تا ده روز من نمک پرنمی کردم اون اصلا چنین کاری نمی کرد ) طرف خدای تنبلی بود اما خیلی دوستش داشتم بهرحال بعد قهر هر شب من تنها برا خودم شام درست می کردم اونم برا خودش اما از آشپزی فراری بود ، بعدگذشتن چندروز من براشام خودم ماکارونی درست کردم کلی هم دقت عمل بخرج دادم خیلیم درست کردم تا برا نهارم هم بمونه من قورمه سبزی سلفو نمی خوردم البته هردو .بعد صبح با خیالی راحت رفتم دانشگاه تا ساعت 1دانشگاه موندم از کلاس که اومدم بیرون اون دوستم یهویی تو جمع منو بغل کرد یه عالمه بوس کرد که معذرت حق باتو بود تازه گریشم گرفته بود دلم برات خیلی تنگ شده و منو ببخش منم واقعا خیلی سختم بود که باهاش قهربودم کلی هم ذوق زدم داشتیم میومدیم که گفت راستی نهار سلفم که قورمه سبزیه منم گفتم بابا ایرادی نداره(حس فردین) من یه عالمه ماکارونی درست کردم میریم باهم می خوریم که یه هویی گفت راستشو بخوای اونارو قبل اومدن به دانشگاه خوردم ، منو میگی میخواستم منفجر بشم گفتم مگه منو تو باهم قهر نبودیم چرا ماکارونیای منو خوردی با خونسردی تمام گفت اولا با تو قهر بودم نه با ماکارونیا دوما نیت عمل عین خود عمله صبح من نیت داشتم بیام باهات آشتی کنم!!!هیچی دیگه طبق معمول پناه بردیم به سیب زمینی سرخ کرده.......
  • ۰۹:۱۲   ۱۳۹۲/۱۲/۱۹
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    آخی چه دوست با مزه ای خوشم میاد ازین جور آدما
  • ۰۹:۱۳   ۱۳۹۲/۱۲/۱۹
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست
    صبا جون واقعا درکت می کنم بی خیالی دوستاهم برا خودش تو خوابگاه معرکه ای بود
  • ۰۹:۱۴   ۱۳۹۲/۱۲/۱۹
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست
    موناجون به پستت نخورده خیلی همون موقع حرصتو در میارن ولی بعدش خاطره میشن
  • ۰۹:۱۵   ۱۳۹۲/۱۲/۱۹
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    منم درکنت میکنم صبا ما یه هم اتاقی داشتیم به صبونه خیلی اهمیت میداد...هر روز صب با اینکه ما خواب بودیم پا میشد گردو میشکست درست وسط اتاق نه خدایی نکرده جایی که صدا نیاد...بعد که ما بیدارمیشدیم با خونسردی میگفت شما نمیخورید؟!!!
  • leftPublish
  • ۰۹:۱۷   ۱۳۹۲/۱۲/۱۹
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    چرا عزیزم تو خوابگاه ما هم پره اینطور آدما بود...ولی جالبه برام وقتی این دوران تموم میشه فقط خاطرات خوبش میمونه
  • ۰۹:۲۳   ۱۳۹۲/۱۲/۱۹
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست
    واقعاً هم همین طوره یه دیگه برات بگم من تو خوابگاه که بودم خاطرات روزانه مو می نوشتم بعد دفترم همیشه زیر تشکم بود بعدم که می رفتم خوابگاه البته یکسال ما کمد مخصوص نداشتیم نگو یکی از همون آدما جاشو دیده نه اینکه من در حضور همه می نوشتم لابد فک کرده بود میتونه بخوندش نگو وقتی من نبودم بر می داشته می خونده کارش به جای رسیده بوده که برام یه روز اظهار نظر کرده بود منم بعد اون قضیه بی خیال نوشتن شدم دنیا هم یه نویسنده از دست داد.
  • ۰۹:۵۹   ۱۳۹۲/۱۲/۱۹
    avatar
    نفس محمدی
    کاربر فعال|529 |442 پست
    صبا من بودم یه پارچ آب خنک مهمونش میکردم
  • ۱۰:۰۲   ۱۳۹۲/۱۲/۱۹
    avatar
    نفس محمدی
    کاربر فعال|529 |442 پست
    زیباکده

    مونا  : 
    منم درکنت میکنم صبا ما یه هم اتاقی داشتیم به صبونه خیلی اهمیت میداد...هر روز صب با اینکه ما خواب بودیم پا میشد گردو میشکست درست وسط اتاق نه خدایی نکرده جایی که صدا نیاد...بعد که ما بیدارمیشدیم با خونسردی میگفت شما نمیخورید؟!!!

    زیباکده
    مونا خیلی باحال بوده
  • ۱۰:۰۴   ۱۳۹۲/۱۲/۱۹
    avatar
    نفس محمدی
    کاربر فعال|529 |442 پست
    زیباکده

    alma fatami : 
    واقعاً هم همین طوره یه دیگه برات بگم من تو خوابگاه که بودم خاطرات روزانه مو می نوشتم بعد دفترم همیشه زیر تشکم بود بعدم که می رفتم خوابگاه البته یکسال ما کمد مخصوص نداشتیم نگو یکی از همون آدما جاشو دیده نه اینکه من در حضور همه می نوشتم لابد فک کرده بود میتونه بخوندش نگو وقتی من نبودم بر می داشته می خونده کارش به جای رسیده بوده که برام یه روز اظهار نظر کرده بود منم بعد اون قضیه بی خیال نوشتن شدم دنیا هم یه نویسنده از دست داد.

    زیباکده
    من شخصا به جامعه نویسندگی تسلیت میگم
    بخاطر این شکست بزرگ

    عزیزمی
  • leftPublish
  • ۱۰:۱۱   ۱۳۹۲/۱۲/۱۹
    avatar
    نفس محمدی
    کاربر فعال|529 |442 پست
    واسه منم یجورایی شبیه اینایی که گفتین همین شنبه پیش اومد.
    من عادت دارم صبحانه یه لیوان شیر فقط میخورم رفته بودم براخودم شیر خریده بودم فقط 2لیوانش مونده بود شنبه از کلاس که اومدم خیلی گشنم بود توی یخچال هم چیزی نداشتیم
    گفتم برم همون شیر بخورم اما تویخچال اثری ازشیر نبود به دوستم گفتم شیر من کو؟
    اونام با کمال ارامش گفتن ما خوردیم!!!
    داشت دود از کله ام بلند میشد اخه خیلی گرسنه بودم اما چه میشه کرد؟خورده بودن دیگه
    اینام دوستای مان نوش جونشون خخخخخ
  • ۱۰:۳۰   ۱۳۹۲/۱۲/۱۹
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست
    نفس تو دانشجویی تو مشهد یا مشهدی هستی؟
  • ۱۰:۳۲   ۱۳۹۲/۱۲/۱۹
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست
    زیباکده

    نفس محمدی : 

    زیباکده

    alma fatami : 
    واقعاً هم همین طوره یه دیگه برات بگم من تو خوابگاه که بودم خاطرات روزانه مو می نوشتم بعد دفترم همیشه زیر تشکم بود بعدم که می رفتم خوابگاه البته یکسال ما کمد مخصوص نداشتیم نگو یکی از همون آدما جاشو دیده نه اینکه من در حضور همه می نوشتم لابد فک کرده بود میتونه بخوندش نگو وقتی من نبودم بر می داشته می خونده کارش به جای رسیده بوده که برام یه روز اظهار نظر کرده بود منم بعد اون قضیه بی خیال نوشتن شدم دنیا هم یه نویسنده از دست داد.

    زیباکده
    من شخصا به جامعه نویسندگی تسلیت میگم
    بخاطر این شکست بزرگ

    عزیزمی
    زیباکده

    مرسی ازینکه به عمق فاجعه پی بردیقربونت بشم
  • ۱۰:۳۶   ۱۳۹۲/۱۲/۱۹
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
  • ۱۰:۴۶   ۱۳۹۲/۱۲/۱۹
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    ما دوتا همکلاسی اهوازی پسر داشتیم...خیلی با مزه بودن اینا...
    وقتی جمع میشدیم از غذاهامون تعریف میکردیم این دوتا خیلی افسوس می خوردن...
    یه بار یکی از بچه ها ( شیرین کنی بود برای خودش ) به اینا گفت خب عی نداره حالا ما بعضی وقتا براتون غذا درست میکنیم بیاین ببرین...
    خلاصه گاهی اوقات که واسه خودمون غذاهای خوب درست میکردیم واسه اونام میذاشتیم...اونام میبردن خونشون با هم خونه هاشون میخوردن...کلیم تعریف میکردن...اونام بنده های خدا به تلافیش برامون کلی چیز سوغاتی میاوردنکه البته من بیشتر عاشق ترشیهای مامان یکیشون بودم ...یا مثلا برامون خریدمیکردن...
    خلاصه مبادله کالا با کالا داشتیم باشون...
    ( موقع تحویل دادن غذاها بهشون داستان داشتیما)!!!
    بله آقا بهزاد و دیگر آقایون حالا هی بگید خانوما خوب نیستن...ببین چقد فداکار بودیم..
  • ۱۰:۵۱   ۱۳۹۲/۱۲/۱۹
    avatar
    ریتا ا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|5673 |5315 پست
    ﻣﺎﮐﻪ ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩ ﻧﺒﻮﺩﯾﻢ ...ﻫﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯽ....ﻭﻟﯽ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺷﻤﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎﻣﺰﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻤﻪ ﺭﻭﻧﺨﻮﻧﺪﻡ
    ﻣﻨﻢ ﯾﺎﺩﻣﻪ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ کلاسها ﯾﻪ ﭘﺴﺮﻩ ﮐﺖ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﻧﻘﺮﻩ ﺍﯾﻪ ﺑﺮﺍﻕ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ! ﺩﯾﺮ ﻫﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﻫﻤﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺩﺭﺯﺩ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ ﮐﻼﺱ ..ﺩﺭﺱ ﺑﯿﻮﺷﯿﻤﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﯾﯿﺲ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺍﺳﺘﺎﺩﻣﻮﻥ ﺑﻮﺩ
    ﺗﺎ ﺩﺭ ﺯﺩ ﺍﺳﺘﺎﺩﻣﻮﻥ ﮔﻔﺖ ﻟﺒﺎﺱ ﻋﯿﺪﺗﻪ ؟
    ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﭘﺴﺮﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﺮﻩ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ
    ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎﻡ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﺮﻩ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ؟
    ﺧﻼﺻﻪ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺍﻧﻘﺪ ﺑﺮﺍﺵ ﺣﺮﻑ ﺩﺭﺍﻭﺭﺩﻥ ، ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺮﺗﺮﯾﻦ ﭘﺴﺮ ﮐﻼﺱ ﺑﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﭼﺮﺍ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﮐﺖ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﺍﻧﻘﺪ ﻣﻈﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ !
  • ۱۰:۵۴   ۱۳۹۲/۱۲/۱۹
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    بنده خدا چقد خجالت کشیده
  • ۱۱:۰۶   ۱۳۹۲/۱۲/۱۹
    avatar
    نفس محمدی
    کاربر فعال|529 |442 پست
    زیباکده

    ریتا ا : 
    ﻣﺎﮐﻪ ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩ ﻧﺒﻮﺩﯾﻢ ...ﻫﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯽ....ﻭﻟﯽ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺷﻤﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎﻣﺰﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻤﻪ ﺭﻭﻧﺨﻮﻧﺪﻡ
    ﻣﻨﻢ ﯾﺎﺩﻣﻪ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ کلاسها ﯾﻪ ﭘﺴﺮﻩ ﮐﺖ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﻧﻘﺮﻩ ﺍﯾﻪ ﺑﺮﺍﻕ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ! ﺩﯾﺮ ﻫﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﻫﻤﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺩﺭﺯﺩ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ ﮐﻼﺱ ..ﺩﺭﺱ ﺑﯿﻮﺷﯿﻤﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﯾﯿﺲ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺍﺳﺘﺎﺩﻣﻮﻥ ﺑﻮﺩ
    ﺗﺎ ﺩﺭ ﺯﺩ ﺍﺳﺘﺎﺩﻣﻮﻥ ﮔﻔﺖ ﻟﺒﺎﺱ ﻋﯿﺪﺗﻪ ؟
    ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﭘﺴﺮﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﺮﻩ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ
    ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎﻡ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﺮﻩ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ؟
    ﺧﻼﺻﻪ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺍﻧﻘﺪ ﺑﺮﺍﺵ ﺣﺮﻑ ﺩﺭﺍﻭﺭﺩﻥ ، ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺮﺗﺮﯾﻦ ﭘﺴﺮ ﮐﻼﺱ ﺑﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﭼﺮﺍ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﮐﺖ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﺍﻧﻘﺪ ﻣﻈﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ !

    زیباکده
    وای الهی
    طفلکی عجب تیکه هایی بارش کردن
    خوشمان امد
    شایدم از خواستگاری اومده سر کلاس
  • ۱۱:۰۹   ۱۳۹۲/۱۲/۱۹
    avatar
    نفس محمدی
    کاربر فعال|529 |442 پست
    زیباکده

    alma fatami : 
    نفس تو دانشجویی تو مشهد یا مشهدی هستی؟

    زیباکده
    نه عزیزم من مشهدی هستم
  • ۱۱:۱۴   ۱۳۹۲/۱۲/۱۹
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست
    من دانشجوی مشهد بودم براهمین پرسیدم ایشالاه موفق باشی
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان