با سلام من از طرف خودم خودمو دعوت میکنم

قربون خودم برم


راستش منم داستان عشقیه جالبی ندارم ولی میخوام یه داستان جالب براتون تعریف کنم ، کلاس سوم راهنمایی بودم که یه پسری به اسم حمید بذون استثنا هر روز وقع رفتن به مدرسه و برگشتن میومد دنبالم راه میوفتاد ،منم اصلا ازش خوشم نمیومد خیلی سیریش بود هر کاری میکردم ول کن نبود،انزلی خیلی شهر کوچیکیه واسه همین اگه بخوای آمار کسیو در بیاری خیلی راحت میتونی حتی بفهمی نهار چی خورده،خلاصه همینجور گذشت یه روز تو مدرسه یه دختری به اسم بهاره (که قبلا جی اف دوست پسر یکی از دوستام بود)ازم پرسید تو ندا هستی ؟ منم گفتم عاره چطور ؟؟ گفت همینجوری ، گفتم با داداشم دوستی ؟ گفت نه خلاصه هر کاری کردم بهم نگفت از کجا منو میشناسه ،منم با تعجب رفتم برا همون دوستم که بهاره رو میشناخت تعریف کردم و کلی متعجب شدیم ، 4 سال گذشت ،بعد از کنکور یکی از دوستام که تو دبیرستان آشنا شدیم جشن عقدش بود منمرفتم اونجا و با کمال تعجب هم بهاره و هم حمید هر دو اونجا بودن

همونجا رفتم پیش عروس گفتم اینا کین ؟ گفت خواهر شوهر و برادر شوهرم

بعد فهمیدم بهاره که انقدر فکر منو مشغول کرده بود خواهر حمید بود و من به چه چیزها که فکر نکرده بودم
